ادبیاتداستان

داستان: رقصیدن با رنج

وقتی سینی ها را برای شستن از دستگاه بیرون کشیدم متوجه شدم امروز زودتر از همیشه کارم تمام می شود. این می توانست  هم موهبت باشد و هم مکافات. چرا که باید فکری به حال آن چند ساعت ِ پیش ِ رو می کردم، تا اتاق ِمهمانسرا دوباره خالی شود و من رأس ِ ساعتِ هشت، بی آنکه لحظه ای پشت در مانده باشم وارد اتاقم شوم و در بوی خوشِ زنهایی که تمام روز رویِ تنها تختخوابِ آن اتاق  با مشتری هایشان خوابیده بودند، آرام بگیرم و چند ساعتی با کتابچه هایم خلوت کنم. بویِ عطرهای ِارزان قیمت و عَرقِ بدنهای ِگُر گرفته به این اتاقِ کوچک  برکت می بخشید و لکه هایِ پودر ِصورت و رُژلبهای رنگارنگ و قطره اشکهایِ ناخواسته ی آمیخته به سیاهی ِ سُرمه، چنان نقشِ زیبایی به ملافه ی روبالشی بخشیده بود  که هیچ نقاش ِ ماهری نمی توانست همتایش را خلق کند.  زیباتر آنکه هر شب روبالشی، نقشی دیگر به خود می گرفت و من مانند بچه هایی که در ابرهایِ آسمان دنبالِ یافتنِ شکلهای آشنا می گردند، در این نقشهای تصادفی شکلهای آشنایی می یافتم و در شباهتشان غرق می شدم. کوهستانهای بلند ، سر ِاسب، یک بچه ی شیرخواره، گل ِ شیپوری و حتّی یکبار نیمرخ  مادرم را دیدم که سرش را پایین گرفته بود. برخلاف ِ پیرمرد اتاق ِ انتهای راهرو هیچوقت از کثیفی و بوی ملافه ها به مدیرِ مهمانسرا شکایت نکردم و رضایت خاطرم از آن اتاقِ کوچک چندان زیاد است که ترجیح می دهم کُلفت ها را بابت نظافتش به دردسر نیاندازم و آنها هم در جواب ِ این رفتار، با لبخندهایِ جاندار و نگاه های دوستانه بدرقه ام می کنند. آنجا به معنایِ واقعی، یک اتاق است با یک پنجره که چشم اندازِ کاملی از شهر را در قابش جا می دهد، تا تکّه های جدا افتاده ی این شهرِ هزار تکّه را در یک تصویر به هم متصل کند. تکّه هایی که به مرورِ زمان و در گردشِ تاریخ به تصویر پازلی شبیه شده اند که حتّی اگر قطعات ِ جدا افتاده اش را کنار هم می چیدی  باز هم شکاف و خطوط ِ مرزی ِ میانشان را می دیدی:  جاده ی رودخانه و چراغ های قرمز روی پُل، تاریکیِ شبانه ی محلّه ی سمسارها و قفسه های چوبیْ بر پشت ِبامهای راسته ی پرنده فروش ها، ساختمان عظیم شهرداری و چراغ گردان ِ آبی ِ شهرک صنعتی که هر پانزده ثانیه یک بار به رودخانه می تاپید و سطحِ نا آرام آب و سایه ی صیّادان کلافه از انتظار را پدیدار می کرد. روشنایی خیره کننده ی خیابان مشتری ها که همچون الماسْ تمام شب می درخشید و تابلوی بیست و پنج  متری ِ سینما که محبوب من بود، همه را هر شب در قاب این پنجره می دیدم. پنجره ای که مانند باقی وسایل این اتاق، تنها شب ها متعلّق به من بود و با این همه؛ تمام روز حس می کردم چشمهای خیس ِ زنیْ، پشت ِ همین پنجره ایستاده و می تواند با نیروی خیره گی اش من را در هر نقطه ای از شهر پیدا کند و ببیند.
همانطور که حدس می زدم تکّه های ماسیده ی خمیر ِ نان، بی زحمت و بدونِ کاردک و تنها با فشار ِ آب از روی ِ سینی ها محو شدند و خارج از وظایف ام به عنوان ِِ پادوی ِ کارگاه، آنها را خُشک کردم و سر جایشان گذاشتم. با اینکه دستگاه های جدید دوبرابر ِ روزهای ِ گذشته نان ِ قیفی بیرون داده بودند  اما جارو کردن ِ نانهای شکسته و نپخته، در یک چشم بر هم زدن تمام شد. دیگر نیازی نبود برای جمع کردنشان گونی بیاورم و حتّی یک کیسه ی کوچک هم کفایت می کرد تا همه ی نان های پسمانده را در خودش جا دهد. وقتی کیسه را روی کفه ی ترازو گذاشتم از شدّت عصبانیت نتوانستم جلوی لرزش چانه ام را بگیرم. دستگاه های جدید با اینکه کارِ شستشوی سینی ها و جاروکردن ِ کف ِ کارگاه  را آسان کردند اما غنایم ِ نازنین ام را از من گرفتند. قبلا دستگاه ها بد کار می کردند و از هر سری ِ شصت تایی، هشت یا ده تایی شکسته و نپُخته بیرون می آمد. همین هم زحمت ِ شستن سینی ها را عذاب آور می کرد. اما وقتی شمارنده ی  ترازو با سرعت ِ یک مورچه ی ترسیده  بالا و  بالاتر می رفت و از پنجاه کیلو هم می گذشت، فرشتگانِ مُقرّب با چَنگ و آواز به ملاقاتم می آمدند و نسیم خوشبختی و دارندگی همه ی خستگی ام را به باد می داد. پنجاه و هشت کیلو نان بستنی ِ پسمانده یعنی نصف ِ پولی که به شکلِ مشروع و قانونی در یک روز کاری در می آوردم. پنجاه و هشت کیلو نان بستنی ِ پسمانده یعنی یک بلیط ِ سینما، یک همبرگر ِ پنیری با نوشابه و یک جلد کتابچه ی : “رقصیدن با رنج”. پنجاه و هشت کیلو نان بستنی ِ بازیافتی که مدیر کارگاه از شدّتِ عصبانیت اش به خاطر ِ خرابی دستگاه ها، فراموش کرده بود سودآوری اش را حساب کند و با قُلدری، جمع کردن و دورریختن شان را در قبال ِ  اضافه کاری ناچیز به من سپرده بود، به مدّت ِ نوزده ماه  حُکمِ موهبتی آسمانی را داشت که هم ساعت های خالی ِ آواره گی و بی خانمانی ِ ام را با شستن سینی ها پُر می کرد و هم ولخرجی هایم را ضمانت می کرد. کُپّه های نان بستنی ِ پسمانده را در دو گونی ِ مجزّا و کاملاً فشرده جا می دادم و به راسته ی پرنده فروشها می رفتم تا مشتری هایِ زمُخت ُ و لجباز را پیدا کُنم و در نقش ِ فروشنده ی  غذای محبوب و ویتامینه ی پرندگان بر سر ِ قیمت ها چانه بزنم. با اینکه این قسمت از کار را اصلاً دوست نداشتم و در ذهنم به خودم نهیب می زدم که چه نقش ِ احمقانه ای است اما با درس هایی که از مدیرِ کارگاه در معامله با مشتریان خُرده پایش آموخته بودم، توانستم  از همان روز اوّل سربلند بیرون بیایم و بعدها هم همیشه من بودم که در این بازی ِ احمقانه برنده می شد. معمّای ساده ای بود. من به سودی که از فروش نانهای پسمانده عایدم می شد نیاز حیاتی نداشتم پس به آسانی می توانستم در جواب مشتری هایی که از سر تحقیر صدایم می کردند “نمکی” یا “قیفی”، شیشکی بکشم تا شبیه بیچاره گانی به نظر نیایم که برای خوردن ِ یک شام و یک رختخواب ِ گرم، ساعت مچی یا کُتِ دامادی شان را می فروشند. همان دفعه ی اوّل که با گونی ها به این راسته آمدم، همه ی پرنده دارها گفتند نمی خواهیم به پرنده ها چیزی بدهیم که از اَرزَن گران تر باشد. پس چنان نمایش ِ ماهرانه ای راه انداختم که حتّی خودم هم تحت تأثیر قرار گرفتم. چند تکّه ی درشت ِ نان بستنی را که افزودنی های قندی و اسانسهای خوش طعم داشت و پودرِ فیکساتیو ِ فرنگی چنان خشکش کرده بود که صدای خُرد شدنش در لای ِانگشتها  هر جانداری را وسوسه می کرد، در قفس کبوترها ریختم و یکباره که انگار از یک نیروی آسمانی به آنها وحی شده باشد به تمام ارزن ها پُشت کردند و دور تکّه های نان بستنی جمع شدند. من این را به نشانه ی دیگری از شادکامی تقدیرم گرفتم و همین شد که چند کفتر باز ِ متموِّل دورم را گرفتند و من هر روز سرِ ساعت شش گونی ها را تحویل می دادم و اسکناسها را تحویل می گرفتم. با اینکه می ترسیدم مدیر ِ کارگاه از این کسب و کار ِ پنهانی سردربیاورد و سودش را مانند هر چیز دیگری به جیب ِ خودش ببرد، امّا در قلب ام نشاطی اهریمنی داشتم. نشاط ِ فریب دادن ِ کسی که خودش فریبکار است. نشاط ِ دزدیدن از کسی که خودش پادشاه ِ دزدهاست.  نشاطی که دیری نپایید و چند روز پیش، وقتی به جای ِ پیرمرد ِ ریغوی تعمیر کار در آن لباس های روغنی، چند نصّاب ِ ورزیده در یونیفورم های مخصوص به کارگاه آمدند و دستگاه های جدید را نصب کردند،  شستم خبردار شد که باید با تمام آن تجارت ِ مخفیانه خداحافظی کنم و راه دیگری در پیش بگیرم. سینی ِ دستگاه های جدید همچون آینه شفاف بود و  می توانستم قبل از شستن هم چهره ی ورشکسته و مال باخته ام را در آن ببینم، چهره ای که بعد از شستن وضوح بیشتری داشت. دستگاه ها نیمه خودکار بودند وهر چند ثانیه  صد و چهل نان بستنی را بدون کمترین خرابی بیرون می دادند و اگر پای شانس به میان نمی آمد مانند ِ نصف ِ کارگران دیگر، بایستی  همین امروز به دفتر مدیر می رفتم و با چهره ی درهم شکسته ی یک نگون بخت، برای آخرین بار لباسهای کارم را درمی آوردم و تحویل ِ خزانه می دادم.  اما این تقدیر من بود که بمانم. تقدیری که هیچگاه نفهمیدم  چگونه رقم می خورد و هیچوقت هم تلاش نکردم از شیوه ی کارش سردربیاورم. پس با تواضع ِ یک برده ی گوش به فرمان و بدون هیچ سماجتی همه ی عمرم را پذیرایش بودم حتّی اگر به بدترین شکل ممکن رقم می خورد.
وقتی کیسه ی سبُک ِ نان بستنی های ِ پسمانده را در زباله دانی انداختم دیگر چانه ام نمی لرزید و انگار فراموش کرده بودم محتوای آن کیسه ای که روی  گنداب ِ زبالهه دانی شناور است، تکّه ی خُرد شده ی اسکناسی است که با قطعه ی کاملش بهترین صندلی ِ سینما را صاحب می شدم، همبرگر پنیری و نوشابه را پهلو به پهلوی میزهای خانواده گی ِ کارمندهای شهرداری نوش جان می کردم و با تبختر یک روشنفکر ِ ناسازگار، کتابچه ی “رقصیدن با رنج” را از فروشگاه مرکزی می گرفتم. اما همانطور که کیسه از وزن سبُک اش خجالت می کشید و اجازه می داد آن  گنداب ِ متعفّن در سوراخ هایش نفوذ کند تا هر چه بیشتر در عمق ِ  زباله دانی فرو برود،  من هم در سرنوشتی که پیش ِ رویم بود فرو می رفتم و تنها چیزی که  روحم را دستخوش ِ احساس ِ دوگانه ی شادی و شکنجه می کرد، خاطره ی چهره ی آن پنج کارگر درمانده ای بود که صبح ِ فردا به جای پوشیدن لباس کار به صفِ نامنظّمِ معترضینی می رفتند که تمام روزهای سرد زمستان روبروی پنجره های شهرداری سر می کنند، با تِکّه  مقوّاهایی که رویش نوشته اند :
« به ما کار بدهید و استثمارمان کنید».
امّا پرده های پشت ِ آن پنجره ها حتّی یک بار هم کنار نرفت و همه ی امید بست نشسته ها به گرمای تابستان بود تا حرارت ِ اتاق های دم کرده، کارمندها را وادار کندد پرده ها را کنار بکشند و پنجره ها را به رویشان باز کنند. با اینکه آشکارا به شرارت احساسات ِ بیشرمانه ام در قبال آن کارگرهای درمانده واقف بودم ، امّا اگر قُرعه به نام من در می آمد و جای یکی از آن پنج نفر بودم، هیچ وقت به آن صفوف ِ نامنظمِ مفلوکانه تن نمی دادم. چرا که غیر از شادکامی تقدیرم ، نوزده جلد کتابچه ی “رقصیدن با رنج” را با انضباط ویژه ای زیر تختخواب اشتراکی ام با فاحشه ها چیده بودم و تمام هزار و ششصد و چهل و نه صفحه اش را بارها و بارها خوانده بودم. کتابچه هایی که همچون زنجیری پولادین من را به زندگی و زندگی را به من گِره می زدند  و بدون ِ آنها هر چیزی می توانست تاریکتر از واقعیت باشد. زنجیره ی کتابچه هایی که قوانین هشت گانه اش دستم را می گرفت تا   آن اتاقِ نمور ِ مهمانسرا را مُبّدل به خوابگاهِ پادشاهان کنم و از این زندگی فقیرانه و مُحقّر ، چنان زیستنی بسازم که حتّی مدیر کارگاه را هم غافلگیر کند و درباره ی حتمیت ِ نگون بختی ام تجدید نظر کند. او می توانست با کمترین حرکت عضلات صورت اش چنان احساسِ شرمندگی و حقارتی را در ما پدید بیاورد که حتّی از نفس کشیدنمان عُق بزنیم و در برابرش به لُکنت بیفتیم. او سرنوشت و زندگی های ما را از پروردگار خریده بود و با چند برابر قیمت  تکّه تکّه اش را به خودمان می فروخت:
امروز می مانی !
فردا نمی روی !
خرابی نان از خرابی دستگاه نیست، شما خرابید !
ماه دیگر مقاطعه کاری حساب می کنیم ! ،
کارگرها چرا باید بچه بزایند و مرخصی بخواهند حتّی بدون حقوق!
تابستان مردم بستنی می خواهند و من کارگر ِ بیمار نمی خواهم !
هر سال دستگاه های جدید تر می آیند و من تعدادی از شما را به پروردگارتان پس خواهم داد !
قانون ِ کار قانون ِ طبیعت است!
این ها جملاتی بود که او هیچ وقت حتّی یکی شان را هم به زبان نیاورد. بلکه  تنها با نگاه های تُهی و عضلات صورت اش محتوای عمیقِ این جملات را به ما تفهیم میی کرد و ما با تبحّر ِ یک نشانه شناس ِ ماهر، تمام آن حرکات و نگاه ها را برای خودمان ترجمه می کردیم و خَفه می شدیم. او حتّی زحمت تحقیر ما را به خودمان واگذار کرده بود و ما آنقدر به آن صورت اندیشیده بودیم  که حتّی در خلوت و در خواب هم به ملاقاتش می رفتیم. او همیشه در ما حضور داشت و ما دور از چشمِ دیگران، وجودش را عبادت می کردیم . این سرنوشت ِ شوم ِ عموم ِ انسان های نگون بخت است که هیچ گاه چهره ی مافوق شان را حتّی بعد از مرگ هم فراموش نمی کنند. چرا که همیشه در سیمای او دنبال ِ سایه ی عدالت می گردند و به آن موجودِ حقیر کرامت ِ داوری می بخشند. اما تقدیر من شادکام بود و از کتابچه ها  آموختم که غیر از پس گرفتن آن تکّه از وجودم  که او موظّف بود اوّل ِ هر ماه به من بازگرداند، هیچ درخواست دیگری نداشته باشم. این نتیجه ی رشته ای از تأملاتم بود در باب قانون سوم. قانونی که می گفت :
«انسان عادل نمی تواند مافوق کسی باشد».
پس شکستن ِ آن  بُتِ حاضر در وجودم آغاز شده بود  و به مرور از خواب هایم بیرونش راندم. برای زایل کردن قدرتش چنان سرخوشانه و با تفرعُن فرمانبُرداری می کردمم که دیگر هیچ لذتی از فرمان دادنش نمی برد. من یک پادوی بی نقص و سالم و بی توقع  بودم که به خاطر بردگی ِ بی چون و چرایم، دیگر به چشم نمی آمدم و درزیر خروارها کارِ بیهوده چنان پنهان شده بودم که ابلیس هم نمی توانست به حقیقتی که در آن زندگی می کردم رسوخ کند. به مرور محتوای معترضانه ی فرمانبُرداری ام آشکار شد و دیگر نه تنها کارگران بلکه حتّی مدیر هم می دانست که این حجم از سرسپردگی ِ بی واسطه نمی تواند نشانه ی  خوش خدمتیِ یک  موجود بزدل باشد، بلکه نوعی سرکشی ِ عارفانه است. من بارِ گران ِ رنجم را با سَبُکی ِ یک پرِ کاه بر دوش می کشیدم و این نه تنها خودم را بلکه پروردگار ِ ثانی ام را هم متحیّر کرده بود.
آن ذَرّه هوایی  هم که در کیسه ی هشت کیلویی ِ نانهای پسمانده باقی مانده  بود، تُهی شد و به آرامی ِ یک جسدْ در گنداب ِ کف ِ زباله دانی فرو رفت. آخرین امواج ِِ دوّاری که غرق شدن ِ کیسه پدید آورده بود، در دیواره های زباله دانی محو شد و سطح گنداب همچون سینیِ دستگاه های جدید، چنان شفافیتی پیدا کرد که توانستم انعکاس ِ چهره ام را با وضوحِ تمام ببینم. مراسم ِ خاکسپاری تمام شد. من دیگر از کار ِ عصرانه ام معاف شده بودم و تا تخلیه ی اتاق مهمانسرا سه ساعت زمان ِ خالی داشتم. بر اساس قانون اول، بایستی این انتظار ِ اندوهگین را به کار مُبدّل می کردم تا به فراغت و لاقیدی نازل نشود. من یک محکوم ِ به کار بودم و به جای سرزنش و انکار ترجیح می دادم دوران محکومیت ام را با نهایت وظیفه شناسی سپری کنم. کار افیون ِ من بود و چیزها تا زمانی اعتبار داشتند که می توانستم نام کار را رویشان بگذارم. اگر فیلم دیدن به اندازه ی خمیرگیری و خواندن ِ کتابچه ها مانند شستن سینی ها اعتبار کار را داشت، حتماً پرسه گردی هم می توانست چنین اعتباری داشته باشد. پرسه گردی در خیابان مشتری ها که پاتوقِ عصرانه ی مدیر کارگاه و دوستانش بود و من تنها روشنایی اش را از پنجره ی اتاقم دیده بودم و هیچگاه به هیچ دلیلی گذرم به آنجا نخورده بود. پس ترجیح دادم بعد از نوزده ماه محل کارم را از راسته ی پرنده فروش ها به خیابان مشتری ها تغییر دهم و چنان در میان جمعیت نفوذ کنم که کِرمها درلاشه­ی مُردگان. با این تفاوت که مشتری­ها از سرِ فراغت و وقت کُشی به خیابان می ریختند و من آشکارا برای کار می رفتم. کاری که نیروی خشم و سردرگمی و وجدان معذّب در من پدید آورده بود و من بدون هیچ مداخله­ای گوش به فرمانش بودم. اگر رشته ی حوادث اینطور رقم نمی­خورد، می توانستم بعد از ساعت شش به سینما بروم و آخرین جلد ِ زنجیره­ی کتابچه ها را از فروشگاه مرکزی بخرم اما حتّی رَمقِ آن را نداشتم که در این علّت های بیشمار خودم را غرق کنم و برای پیدا کردن یک راه حل ِ بی ضرر جانم را به لبم بیاورم. راه حل های موقّتی که بعد از مدت کوتاهی بی اثر می شد و هر انسان نگون بختی را عادت می داد تا آخرین نفسهایش در آنها غَلت بزند . تمام نوزده ماه ِ گذشته را از مسیر رودخانه  که غیر از صیّادان ، گذر احدی به آن نمی خورد به راسته ی پرنده فروشها رفته بودم واز کوچه های باریک محله ی سمسارها به اتاق اشتراکی­ام با فاحشه ها بازگشته بودم. همه­ی نیازمندی هایم در حاشیه ها تامین می شد و این خوی  زاهدانه ی حاشیه نشینی، چنان من را با خیابان مشتری ها بیگانه کرده بود که در اولین قدمهایی که برداشتم، تمام بدنم را وحشت ِ تنهایی به لرزه انداخت. انگار از قرنِ دیگری به درون عصری آمده بودم که من را نمی شناخت. پیراهن ِ نارنجی ِ یقه مشکی ام که چشم ِ کُلفتهای مهمانسرا را می گرفت و شلوار ِ جین ِ بی نظیرم که بلندی اش را روی پوتین های نظامی ِ غُبار گرفته تا زده بودم،  حالا زیر نگاه خصمانه ی عابران چنان به تنم زار می زد که اگر قانون پنجم را نخوانده بودم، یا از برداشتن یک قدم دیگر صرف نظر می کردم یا برای همیشه در روشنایی ِ مکدّر ِ آن راسته گُم می شدم. اما قانون پنجم معجزه کرد و همه ی صلابت و قدرت ِ نامرئیِ آن زیباییِ متوازن را که  زیر درخشش نئونهای رنگارنگ  جلوه ای افسانه ای داشت، در هم شکست و دوباره من را پادشاه زمین کرد:
«تاریخ را رنجبران رقم می زنند و ولگردها زیر سایه اش خمیازه می کشند».
قدم هایم آهسته تر شد و گرمای ِ زندگی که جوهر ِ شادکامیِ تقدیرم بود، دوباره قلبم را فراگرفت و چنان نیرویی به حرکاتم بخشید که احساس میکردم پاره سنگی درر دست ِ آب خروشان ِ رودخانه ام، پاره سنگی که از لابه لای خزه ها  و  سنگهای فرو رفته و ساکن، قِل می خورد و با خروش رودخانه می رقصد تا از آبشارهای مرتفع یک سقوط آزاد داشته باشد. سقوطی که تکّه تکّه اش می کند و هر تکّه اش را به رودخانه ی دیگری می برد اما هیچ وقت نابود نمی شود.

خیابانِ مشتری ها باشکوه ترین خیابان شهر بود و همه ی اجزایش را چنان در تعادل و آرامش ساخته بودند که هر عابری را به خاطر رنجی که در درونش داشت خجالت زده می کرد. کف ِ پیاده رو با سنگهای رنگارنگ ِ رودخانه فرش شده بود و چنارهای قد بلند، شاخه هایشان را  برای گنجشک های آوازخوان گسترده  بودند. ویترین مغازه ها در زیر روشناییِ نئونها چنان فریبنده بود که چشم ِ هر عابر ِ بی تفاوتی را وسوسه می کرد. فروشنده ها با لبخندی که انگار قرار نبود هیچگاه از لب هایشان مَحو شود در نهایتِ تواضع، مشتری های نامطمئن را تحریک می کردند و آنها هم  در برابر این احترامِ نامحدود  چنان شرمزده می شدند که انگاری مستحقش نیستند. در هر گوشه ی این خیابان تنهاییِ نایاب انسانی، در دسته های کوچک ِ دو نفره  یا مجرّدْ در گردش بود و برخلافِ محلّه ی سمسارها هیچ خانواده ای را نمی دیدی که با چند بچه ی ِ قد و نیم قد مانند گلّه ای بی چوپان به دُکّانِ سمسارهای بیچاره بریزند تا به بهانه ی خریدن ِ یک دیگ، چند بشقاب و یک قوری چینی را بلند کنند . اینجا فرشته های اخلاق و آرامش دست در دست هم راه می رفتند و در چنان صلح ِ پایداری بودند که بارِ دیگر من را در محتوایِ قانونِ پنجم به شُبهه انداخت. صلحی که هنوز نمی دانستم از کجا می آید اما از دور می توانستم ردّش را روی پوستِ شفّاف و درخشان ِعابرها ببینم. پرنده فروشها می گفتند در خیابان مشتری ها اگر بدون هیچ دلیلی در گوش کسی بخوابانی و بدترین فُحش ها را نثارش کنی، زمینش بزنی و در صورتش تُف بیاندازی اگر دستش به مامور قانون نرسد همین که بلند شد گَرد و خاک لباسهایش را پاک می کند و حتّی اگر عذرخواهی اش را نپذیری با لبخندِ ملیحی به چاک می زند.  من این را نشانه ی خوبی می دانستم و برخلاف پرنده فروش ها حس می کردم  چنین تواضع بی نظیری ریشه در تعادلی دارد که مخصوص ِ انسانهای بزرگ است. تواضعی که می توانست از هر انسانی یک مسیح ِ زنده بسازد. اما وقتی نزدیک تر شدم و ورای شفّافیت پوست ها در چهره های سرمست از خرید و احترام، دنبال ِ چشم های آن مسیح ِ زنده و ریشه های این صلح گشتم، انگار شهودی که به ناگاه اتفاق افتاده باشد همه­ی آن تصور ِ واهی را فروریخت.  رژه ی جملات قصه ای که در کتابچه ی سوم خوانده بودم چنان در گستره ی نگاهم واضح بود که انگار روی متن واقعیت حَک شده باشد. قصه ی فروتنی ِ آن کرم ِ دانا که یکبار زیر پا رفته بود و برای آنکه بار دیگر له نشود خودش را جمع می کرد. هر چه بیشتر در چهره ی عابران خیره می ماندم بیشتر می فهمیدم که این چشم ها نه به بیرون، بلکه به ملال ِ نفس گیر ِ درون شان خیره اند و همین هم آن تعادل افسانه ای ِ خیابان مشتری ها رامخدوش می کرد:
“چشم ها؛ این دارایی سترگ که می توانستند شمایلی از بی شکلی جان باشند در زیر تازیانه های تمدن چنان جبّان و ترسیده  بار آمدند که دیگر راهی به بیناییی نداشتند”.
این جملات را در کتابچه ی دوازدهم و در تفسیر چهارمین قانون خوانده بودم. قانونی که خواننده اش را وسوسه می کرد، آنقدر به آن دو چاله ی چشمهایش فرو برود تاا ژرف ترین ژرفایش را پیدا کند و دریابد به کدام جهنمی متصل است. اما آنچه در چشم عابران ِخیابان مشتری ها می دیدم، ردّی از هیچ ژرفایی نداشت و در تصویر یا تصوری،  ناشیانه عقب ِ گمشده ای می گشت که نمی دانست چیست.  در میانه های خیابان از دیدنِ چشمهای عابری که برچسب قیمتها را وارسی می کرد  ترحم ام  برانگیخته شد و چیزی نمانده بود در آغوشش بگیرم و دلداری اش دهم. کمی جلوتر دختر جوانی که خیره گی من در چشمهایش را تحقیرآمیز می دانست، از سرِ انتقام چنان به فروشنده ی لباس لبخند زد، که پسرک ِ  بیچاره با خودش اندیشید فاحشه است و می خواهد لباسِ مجانی بگیرد. بعد از میدانچه چشم هایِ نزدیک بین ِ  یک پیرمرد، توجه ام را جلب کرد که روی لیست جوایز بانک دنبال معجزه می گشت و آنقدر مضطرب بود که استعدادِ مردن داشت. هنوز به نبش ِ میدانچه  نرسیده بودم که ناگهان چشم هایم در چشم های مرد میانسالی گِره خورد که به طرزی وحشیانه آشنا بود. نگاه اش چنان زخمی را در من زنده کرد که مجبور شدم  سَرم را به سمت پنجره ی اتاقم در دوردست ها برگرداندم. پنجره ای که حتّی با چشم­هایِ مُسلّح هم نمی توانستم پیدایش کنم، اما مطمئن بودم همین الأن زنی که آخرین مشتری اش را بدرقه کرده، با چشم هایِ خیس پشت پنجره ایستاده و با قدرت خیره گی اش می تواند من را ببیند. حتّی فرصت نداشتم رابطه ی آن چشمهای آشنا که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و آن زنِ خیالی ِ پشت پنجره را پیدا کنم . بعدها هم نفهمیدم در چشمهای آن مرد آشنا چه چیزی بود که برآشفته ام کرد و رشته ی باریک ِ افکار و تسلّط بی نظیرم را بر هم زد.  تسلّطی که به یاری قوانین ِ هشت گانه ی رقصیدن با رنج، تنها مایه­ی شادکامی ام  در این روز تلخ بود  که کار پاره وقت در راسته ی پرنده فروش ها و پنج نفر از درمانده ترین همکارهایم را از دست داده بودم و هنوز سوگوار سرنوشتی بودم که پیش رویشان بود . در آن چشم ها انگار تحقیری زنده بود که تمام یک عُمر فرمانبرش بودم و حالا در خیابان مشتری ها آهسته آهسته به سمتم می آمد و به جنگی ناخواسته دعوتم می کرد. جنگی که سالها نیروی اش در من بود اما از وحشتِ نیروی برابر، در گوشت و استخوانم فرو خورده بودمش.
وجودم را همچون آن پاره سنگِ در آستانه آبشار می دیدم که انگار از همان آغاز با رویای چنین سقوطی خودش را به خروش رودخانه سپرده و در حافظه اش غیر ازز فشردگی و سختی ِ سنگ چیزی نیست که دلبسته اش کند. چشمها همانطور گشوده در یک قدمی من بودند و حس می کردم اگر همین الأن این سختی و فشردگی را در چهره اش رها نکنم، دیگر هیچ وقت فرصتِ چنین مواجهه­ی برهنه­ای را نخواهم داشت و مجبورم تا ابد زیر تحقیرش عذاب بکشم. انگار هر لحظه که در پی لحظه ای دیگر می آمد، رازِ سَر به مُهری بود، که مردگانِ نگون بخت ِ تمامِ قرنها با آواز در گوش ام می خواندند و این همه در برابر نیروی عظیمی که چشمهایِ خیسِ زنِ پشت پنجره، در ماهیچه ها و استخوانهایم  پدید می آورد، هیچ بود. شاید  سنگ هم در آن سقوط ِ آزاد چشمهایش را می بندد تا لذّتِ شکستن این فشردگی و سختی غافلگیرش کند. سختی و فشردگیِ رنجی که تنها خروش رودخانه تحمل پذیرش کرده بود و هر مقاومتی در برابر این خروش ِ دائمی، مُهرِ ابطالی بود بر احساسِ  شادکامی تقدیرم. احساسی که با قوانین هشت گانه ی کتابچه های رقصیدن با رنج، تربیت شده بود و با آغوش گشوده چنین شکستنی را می پذیرفت.

مدیر کارگاه دراز به دارز روی سنگفرش ِ پیاده رو افتاده بود و خطِ باریک ِ سرخی از روی پوست شفاف و درخشان پیشانی اش، به کناره ی گودی ِ چشم هایش خزید، که نگاه درونشان در لابه لایِ تنهاییِ نایاب عابران، دنبالِ یک ناجی یا مأمور قانون می گشت. حتّی هیکل­اش کوچک­تر از آنی به نظر می رسید که این همه سال به خواب­هایمان می آمد و درون­مان را از وحشت پر می کرد. هیچ تصوّر نمی کردم آن پروردگار ثانی که تا الأن هم سرنوشتم در دستهایش بود، این همه متواضع باشد و در زیرِ آخرین لگدهایی که به پهلویش می زدم، به جای هر مقاومتی دوباره سرش را به دنبال یافتن مأمورِ قانون در میان ازدحام بی تفاوت جمعیت بچرخاند. با اینکه هنوز هم از او می ترسیدم و به راحتّی نمی توانستم در چشم هایش خیره بمانم اما ذلالتی که به دامش افتاده بود، فرصتِ شناساییِ این ترس را به او نمی داد. انگار بیشتر از من نگرانِ نگاه فروشنده ها بود که با همان لبخند دائمی  زیر چشمی تماشایمان می کردند و دوباره سرشان را به سمت مشتری ها می چرخاندند. حق با پرنده فروشها بود. مجروح ِ مُشت­ها و لگدهای من می خواست بلند شود، گرد و غبار لباسهایش را پاک کند و با لبخندی از سر تسامح ِ اجباری به راهش برود.  این هولناک­ترین چیزی بود که در این لحظه تاب دیدنش را نداشتم. پس با زخمی که در قلبم به اندازه ی یک کف دست گشوده بود، سرم را بلند کردم و بی آنکه دیگر در چشمهای هیچ عابری نگاه کنم از خیابان مشتری ها بیرون آمدم و از کوچه های باریکِ محلّه سمسارها به اتاق کوچک­ام در مهمانسرا بازگشتم. همان اتاقی که احساس می کردم تمام روز یک جُفت چشمِ خیس از پشت تنها پنجره اش نگاهم می کند و با اینکه برای اولین بار قدرت ِ ناچیزم را به رُخ اش کشیده بودم اما هیچ اثری از آرامش و رضایت خاطر نداشتم. کُلفَت ها با همان لبخندِ جاندار و نگاهِ دوستانه تا آستانه ی درِ اتاق همراهی ام کردند و با اینکه به اندازه ی یک مُرده هم رمق نداشتم، با شکلکی احمقانه به لبخندشان پاسخ دادم. نقش روی روبالشی تغییر کرده بود اما هر چه به صرافت اش افتادم هیچ شکلِ آشنایی در آن پیدا نکردم. تنها چیزی که می توانستم به این نقش ِ مُبهم نسبت بدهم، سرهایِ دَر هَم تنیده ی توده ای از مَردان بود که پشتِ یک دروازه ایستاده بودند. دستم را به زیر تختخواب بردم و بطور تصادفی یکی از نوزده کتابچه ی رقصیدن با رنج را بیرون کشیدم. می دانستم که لازم نیست هیچ شتابی در خواندنش داشته باشم. دیگر تمامِ زمانها در چنگ من بود و می بایست این آزادیِ اندوهگین را غنیمت می شمُردم. این خشونت آمیز ترین پاداشی بود که در تمامِ عُمر، به خودم داده بودم و با اینکه از آن سقوطِ بلند جز تکّه سنگِ کوچکی باقی نمانده بود، اما هنوز سختی و فشردگی را در خودم حِس می کردم اما در برابرِ خروش رودخانه حتّی سبک تر هم به نظر می آمدم. نورِ آبی چراغ گردان ِ شهرک صنعتی هر پانزده ثانیه یکبار به درون اتاق می تابید و من روی صفحه ای از کتابچه خَم شده بودم.