ادبیاتشعر

چهار شعر: سیاحِ بی اطلس

 

 به: لعیا 

نسخه‌ی صوتی شعر

۱
این جعبه که طلای خورشید
از روزنه‌ای بر دیوارهایش می‌ریزد
وعده‌گاه ماست
تا در آغوش هم زاده شویم
و چهره‌ی یگانگی،
لحظه‌ای از درزهای ملال
بر پوست‌مان نمایان شود
همچون رستاخیزِ پیامبری
که آیه‌اش را از یاد برده است.

این منظومه‌ی ماست که خونِ شاعر
بر پیراهنِ معشوقه‌اش می‌ماند
و فرزندانِ پاک به کفّاره‌اش سرود می خوانند
تا تو در چشم‌هایت بخروشی
و اندام‌ها در شوری ملتهب
در شوری ملتهب که بر گردن ِ حافظه است
انضباط یاخته‌ها را می‌شکنند
همچون سعادت نوزادی که پا به رویای جهان نهاد.

از ژرفای گودالی که به روی‌اش خم شده‌ایم
زخم این قرن را در سفیدی مردمک‌های گشوده‌ات می‌بینم
که بیگانه نشسته‌ای به تماشای روزنه
انگار که بر دوش ماست
بشارتِ روزِ نو
بشارتِ رقص
بشارتِ عدل
بی‌آنکه بدانیم سایه‌ها به تلافی نشسته‌اند
و نامِ دیگرِ نان را
در گوشِ سربازانِ  گرسنه زمزمه می کنند.

منظومه در بطن ماست
آنجا که از وحشتِ تنگدستی
بی اختیار نامت را می‌خوانم
و انگار خودم را فراخوانده‌ام.

 

۲
همه خواهیم مُرد و این طلعت است
آنکه پیش از ما خواهد مُرد
بر گردنِ بوزینه‌ای خانه کرده
و چهره‌ای
و نقشه‌ای
و رازِ معلومی دارد:

«آنچنان به خودم خیره‌ام
که صیادی به آبِ کِدِر
آفتاب را نه،
انعکاس‌اش را می‌بینم
دریا را نه
صدایش را می‌شنوم
و دست‌هایم
و دست‌هایم
و دست‌هایم در سودای سنگینی تور است»

همه خواهیم مُرد و این طلعت است
آنکه بیش از ما زنده می‌ماند
سیاحِ بی‌اطلسی است
که در دخمه‌ای تاریک
سر در آسمان فرو بُرده
و آوازی را به نجوا می‌خواند:

«نه به یاد می‌آورم
نه تمنا خواهم کرد
این نبردِ سرگردانی است
این سرنوشت ِ واله‌گی است»

 

۳
هر سیاهی شب دهانه­‌ی غاری است
که پیوند می‌زند
شکستِگان را به روحِ دوران.

در کرانه‌های رویایی مُشوش
من آن روح را دیدم
شوخ‌طبع و ویرانگر
لغزان و بی‌ثبات
تاریک و مست
فاتح و افسونگر
همچون نشمه‌ای جوان
که در خنده­‌هایش غرق می‌شد
بر اشکهایش شناور
و مغزش چون ژرفای بیابان، خاموش

من آن روح را دیدم
بر درگاه آشیانه‌ای سرد
در میان ِ حلقه‌ی ناپیوستِ آفت‌زده گان و خواب‌روها
در برابر تمنایی که هر نگاهِ گرسنه نثارش می‌کرد
ردای فاتحان را بَرکَند و بر دامن‌ِشان افتاد
چنان که سلاخی بر مرکز مَسلخ‌اش
یا پیامبری بر قتلگاه شهیدان‌اش.

اما
هر تارِ آفتاب فراخوانِ  هُشداری است
که فراز شهرها را می نَوردد
و می آشوبد رویای شکستِگان را
ناقوس ِ مُصممِ دوران.

سرانجام خستگی
سایه ی مرگ را بر شانه‌ات می‌اندازد
و چشم طراوت‌اش را به انتظار می‌بخشد
به انتظارِ حلولِ شب
و انتقامی در رویا
به کامِ شکستِگان.

 

۴
در مُحاط ِمعشوقه‌هاشان
سال‌های دراز روبروی هم نشستند
دو تمثالِ وسوسه
دو تمثال شور
یکی با خون جوشیده و دهانی شعله‌ور
دیگری با ساق‌های برهنه و چشم‌هایی که بشارت می‌داد
رستگاری‌ای مبهم را.

آی که چه رنجی بر دوش انسان است
آن زمان که فضیلت گودالی است
تاریکتر از عقوبت‌اش.
و زندگی فرمانی است
بی پروا از حقیقت‌اش.

در آغوش معشوقه‌هاشان
بر نازکای چمن افتادند
بر رطوبت ِ شن‌های کرانه
اما همواره یکی جا تُهی است
همواره یکی غایب است
که همان نزدیکی است
وحفره‌اش پدیدار می‌شود
از شکاف ِ  سُرفه‌ای
در لابه‌لای خنده‌ای متوالی.

آی که چه رنجی می‌برد انسان
آن‌گاه که میانِ تمنا و طریقت‌اش
گورستانی است با مُردگانی خوش‌نام.

زمان‌ها درگذشت و فضیلت فائق شد
آنجا که نوبت ِ خطر بود
هر یک به آغوش ِ ایمنِ  معشوقه‌های‌شان رفتند.
سرانجام، شوری که وسوسه آفرید به رمیدگی تن داد
و تمثال‌ها را شکست.

وای که چه رنجی می‌کشد انسان
آنگاه که وامانده و بی‌تصمیم است