ادبیاتداستان

داستان: اعترافاتِ یک ولگرد

اعترافاتِ یک ولگرد

من ولگردم. ولگرد یعنی کسی که دنبالِ چیزی نیس و به این معنا من راستی راستی یه ولگردم. آخر شبا گوشه‌ی دنج و سایه‌گیری برا خوابیدن پیدا می‌کنم تا کله‌ی سحر نور آفتاب به چشام نخوره. اگه نور آفتاب بیدارم کنه باید تمومِ روزم رو عصبی و بی رمق بگذرونم. به صدا حساسیت زیادی ندارم. صدای ماشینا هر چه قدر هم بلند باشه بازم خوابم می‌گیره و تا وقتی دروازه‌ی دستشوییِ پارک رو باز می‌کنن خیلی راحت می‌خوابم. دروازه‌ی دستشویی رو با یه قُفلِ خیلی گنده می‌بندن. گُنده و سنگین. بیچاره باغبونِ پارک که بیلچه و آب پاش و شیلنگاش رو تویِ دستشویی میذاره زیادی پیره.  وقتی کلید رو  می‌چرخونه مُچ دستش نمی‌تونه سنگینیِ قفل رو دَووم بیاره، اون هم میذاره قُفله خیلی راحت از دستاش قِل بخوره و روی ورقِ حلبیِ زیرِ دَرِ دستشویی بیوفته که یکهو شَتَلَق. حتی گنجیشگایی که روی درختایه پارک لم دادن از وحشت می پرن هوا، چه برسه به ما ولگردا که اگه نجنبیم و بیدار نشیم حسابمون با پلیسا و مامورایِ بی‌اعصابِ شهردرایه. من زودتر از همه بیدار می‌شم. یه طوارایی فکر می کنم باید مراقبِ بقیه هم باشم. باید بیدارشون کنم. چون بعضیاشون شبا خیلی دیر برمیگردن لایِ درختا و اگه یه دستی تکونشون نده و با صدایِ بلند سرشون داد نزنه: « پُلیسا… پُلیسا… پُلیسا» همینطور می‌گیرن تا لِنگِ ظهر می‌خوابن ولی عوضش دیگه هیچوقت نمی‌تونن برگردن پارک. برای اونا لایِ این درختا امن‌ترین جای جهانِ. پس باید بیدار شن تا این چمنِ راحت و دلپذیر از کَفِشون نرفته. البته اونا هم نگرانیِ من رو می‌فهمن چون به من اعتماد دارن و می‌دونن که بدشون رو نمی‌خوام. ولی به هر حال حرفایِ دیگه‌م رو جدی نمی‌گیرن و با همون سرو وضع داغون راهشون رو می‌گیرن و میرن سرِ کاراشون. حتی یه آبی هم به صورتشون نمی‌زنن. این خیلی من رو ناامید می‌کنه چون برام روشنِ که اونا از زندگی توی پارک خسته شدن و دارن زور می‌زنن که یه طوری از اینجا خلاص شَن. به هر حال هنوز خیلی چیزا رو نمیدونن و خیلی مونده قاعده‌های این شهر رو بفهمن، منم دیگه مدتهاس درباره‌ی این موضوع حرفی نمی‌زنم. عوضش سعی می‌کنم با خودم سَختگیرتر باشم. هر روز اصلاح می‌کنم، زیر ناخونام رو تمیز نگه میدارم، لکه‌های روی پاچه‌ی شلوار و آستینِ کُتم رو می‌گیرم و تا جورابام خُشک می‌شه روی یقه‌ی بارونیم می‌شینم تا خطِ اطوش خراب نشه. تا یادم نرفته بگم که این بارونی رو از یه پیرمردِ بازنشسته‌ی جنگلبانی هدیه گرفتم. تروتازه است و با سلیقه‌ی من جور درمیاد. نه اونقدر بلندِ که وقتی دکمه‌هاش رو می‌بندم مزاحمِ راه رفتنم بشه و نه اونقدر کوتاه که رنگ رفتگیِ زانوهایِ شلوارم معلوم بشه. جیباش رو  هم با آسترِ مخملی دوختن که دستام رو خیلی خوب گرم نگه میداره. بعد از پارک راست میرم بازارچه و سری به عطرفروشا می زنم تا عطراشون رو تِست کنم. بوهای شیرین رو ترجیح میدم اما نه اونایی که آدم رو یاد وانیلِ شیرینی پزی میندازه. هر روز چند تا کاغذِ تست از عطرای محبوبم رو توی جیبام نگه می‌دارم و حواسم هست که هیچوقت بوهاشون قاطی پاتی نباشه. البته فروشنده‌هاش من رو می‌شناسنن و میدونن که الکی تست نمی‌کنم و حتماً اگه پولی دستم رو بگیره ازشون خرید می‌کنم. تا حالا چند بار این اتفاق افتاده و اونام به من اعتماد دارن. حتی یه بار که یکی از اون جوونکایِ بداطوارِ تازه‌کارِ دمدمی‌مزاج بِهم تشر زد که خریدار نیستم،  صدای بقیه دراومد و بهش توپیدن. دمشون گرم، آدمایِ خوبی بودن.  میدونستن که حق نداره با من اینطوری حرف بزنه. چون من فقط یه ولگردم و دوس ندارم با کسی سرِ ناسازگاری داشته باشم. یه بار دیگه هم مجبور شدم این جمله رو به اون مهماندارِ چاپلوسِ رستوران بگم. بذارین ماجرا رو از اولش تعریف کنم. چند ماه پیش بخاطرِ خوردنِ یه تیکه ساندویچه مونده که رویِ نیمکتِ ترمینال افتاده بود، حصبه گرفتم. یک هفته‌ی تمام استفراغ می‌کردم و سردرد امانم رو بریده بود. دوسه باری هم وسط خیابون خوردم زمین و شبا یکسره کابوس می‌دیدم. تسلطم روز به روز کمتر و کمتر می‌شد و چشام ورم عجیبی داشت. یه وجب گِل دور کفشام دلَمه بسته بود اما نمی‌تونستم یه تیکه چوب بردارم و تمیزشون کنم. می‌دیدم که زنا و بچه‌ها ازم می‌ترسن و مردایی که از کنارم رد می‌شن یواشکی سرشون رو برمی‌گردونن و تو نگاشون یه چیزِ ناخوشِ. باید به خودم می‌اومدم ولی این بیماری لعنتی نمی‌ذاشت. سَم تمومِ بدنم رو گرفته بود. پاهام به سختی از زمین جدا می‌شد و شونه‌هام قُرص و افتاده بود. حس میکردم عضلاتم دارن روحم رو به درونِ روده‌هام می‌کشن و قلبم فشرده و سنگین می‌تپه. وای چه بیماری سختی بود! حتی از به یاد آوردنش خجالت می‌کشم. دکتر گفت: اگه سَم تا حالا تو رو نکشته حتماً گرسنگی می‌کُشه. میخواست تو بیمارستان نیگهم داره، اما همین که داروها رو مجانی بهم داد کافی بود. تمومِ شب سرم رو زانوی یه پیرزنِِ جنوبی بود که برا ملاقاتِ پسرِ زندونیش اون همه راه رو کوبیده بود ولی دستِ خالی برمیگشت. همه‌ی پولش رو داده بود به دَربونِ زندون که برا پسرش شیرینی بخره و فقط پول بلیطِ برگشت براش مونده بود. بیچاره همه‌ی شب رو درگیر من بود. برام یه معجون درست کرد و به خوردم داد. با همون انگشتایِ نحیفش پوستِ پیشونی و شقیقه‌هام رو نوازش میکرد و یکسرِ دعا می‌خوند. یه چیزایی از دعاهاش یادمِ: «خدایا  بچه‌های خودت رو تنها نذار. براشون آسون کُن که فقط تو می‌تونی آسون کُنی. هیشکی زور تو رو نداره … دیگه وقتشه یه کاری بُکنی» انگار داروها کارش رو کرده بود چون وقتی قُفلِ از دستِ باغبون افتاد و پرنده‌ها از روی شاخه‌ها پریدن، چشام مثه همیشه باز شد و تونستم دوباره خُنکیِ چمن رو با کفِ دستم و انگشتام لمس کنم، اما اون مادرِ جنوبی دیگه اونجا نبود. با اینکه هنوز سَم زیر پوستم بود اما یه رمقی داشتم و همین هم کافی بود که دوباره روی پاهام وایسم، بقیه رو بیدار کنم. صورتم، موهام ، لایه پاهام رو بشورم و به لباسام برسم و یه سری هم به بازارچه بزنم. وقتی توی شیشه‌های بانک خودم رو ورانداز کردم دیدم که بیماری چیزی رو توی درونم تغییر داده بود و با اینکه اون سَمه لعنتی همینطور توی رَگام  می‌چرخید اما تو شیشه‌های بانک سبکتر و آهسته‌تر به نظر میومدم. چشمایِ مطمئنی داشتم و پیشانیم محکم و صادق بود. روی لَبام هنوز حالت احمقانه‌ای جا مونده بود که فقط خودم می تونستم ببینمش و غریبه‌ها چیزی ازش نمی‌فهمیدن. دستام رو برانداز کردم. با لاقیدی پشتِ کمرم آویزان بودن و انگشتام با اعتمادِ تمام در هم گره خورده بود. این همون قیافه‌ای بود که دوسِش داشتم. به خودم گفتم دکتر راست میگه، اگه سَم من رو نکشته نباید بذارم گرسنگی بکشه. پس راهم رو کج کردم به طرفِ تنها رستورانی که میشناختم. چند سال پیش با یکی از دوستایِ دبیرستانیم که روزنامه‌نگارِ معروفی شده بود، پام رو به این رستوران گذاشتم. اون همه چیز رو درباره‌ی همه کس می‌دونست و بهم گفت صاحبِ این رستوران یه زمانی دار و ندارش رو توی قمار باخته. من باید زنده می‌موندم و این مرد می‌تونست کار رو برام آسون کنه. بدونِ هیچ حرفِ اضافه‌ای بهش گفتم :«من یه ولگردم. میدونین یه ولگرد چه معنایی داره؟ ولگرد کسیِ که دنبالِ هیچی نیست اما نمیخواد بمیره. مثه این همه جانور. بیدار میشم، راه میرم، منظره‌ها رو نگاه می‌کنم و به چیزایِ شنیدنی گوش میدم. اگر هم آدمِ گرم و صمیمی و مشتاقی پیدا بشه باهاش حرف می‌زنم و چیزایی هم بلدم که میتونه یه آدم رو خوشحال کنه. اگر هم پیدا نشه شکایتی ندارم و چیزایی بلدم که میتونه تنهایی رو برام دلپذیر کنه. تصور بدی نداشته باشین. من هم در برابر همه چیز احساس مسئولیت دارم اما به تنهایی کاری ازم برنمیاد. ولی اگه کسی چیزی ازم بخواد که داشته باشم بی دریغ بهش میبخشم و توقع دارم شما هم همین رفتار رو در حقم داشته باشید. من گرسنه‌م و باید غذا بخورم تا بتونم دوباره راه برم، منظره‌ها رو نگاه کنم و به چیزهای شنیدنی گوش بدم و اگه آدم گرم و  صمیمی و مشتاقی پیدا شد باهاش حرف بزنم و کاری کنم که خوشحال باشه. با گرسنگی نمیتونم زنده بمونم و شما صاحبِ چیزی هستین که من بهش نیاز زیادی دارم.» ترسیدم لبام تردیدِ روحم رو افشا کنن پس چیزِ بیشتری نگفتم. انگار تونستم چیزی رو در قمارباز بیدار کنم چون خیلی زود من رو به مهمونیِ همیشگی و هر روزه‌ی رستورانش دعوت کرد و البته من هم دعوتش را پذیرفتم. اون من رو با خطاب ِ”این آقایِ محترم “به همه‌ی مهموندارا و خدمه‌ی رستوران معرفی کرد و ازشون خواست هر وقت پام رو توی رستورانش گذاشتم ازم پذیرایی کنن. البته بعد از اون ملاقات دیگه هیچوقت چِشمون به همدیگه نیافتاد چون حتماً یکی از ما اون یکی  رو به خاطره تصمیمی که گرفته بود شرمزده میکرد. غذاها واقعی بودن و ظرافتهایِ تمدن رو به یادِ آدم می‌انداختن. بشقابِ سالادِ سبزیجات که ترکیبِ ماهرانه‌ای بود از گُلهایِ کلم بروکلی و دونه‌هایِ لوبیاسبز و قاچایِ باریکِ پیاز و برگای جعفریِ تازه، توی دهنم غوغایی به راه می‌انداختن و من هر قاشقش رو برا مدتی طولانی میجویدم تا جادویِ این طعمِ افسانه‌ای رو باطل کنم. غیر از این می‌تونستم هر غذایی رو که میل دارم سفارش بدم و البته تلاش میکردم سفارشام آبرومندانه باشه. مثلاً من عاشقِ ماهی کبابی هستم اما میدونستم پُختِ پیش از سفارش ندارن و زحمتش هم برای آشپزا زیادِ و قیمتِ ماهی هم گرونتر از چیزای دیگه‌س پس صرف‌نظر میکردم و البته لطفِ خورشتا و سوپا هم کمتر از اون نبود. مثلاً سوپِ کرفسِ‌شون معرکه بود. صدایِ له شدنِ تیکه‌های کرفس زیر دندونام لذتِ کودکانه‌ای داشت و وقتی تُرشیِ ملایمش تویِ دهنم پخش می‌شد به سرعت یه قاشقِ دیگه رو هورت می‌کشیدم تا با مزه‌ی خامه ترکیب بشه و همه‌ی اینا کنار هم بی اختیار خوشحالم میکرد.  اما این خوشحالی به مرور در فضایِ سنگینی که علیه من وجود داشت محو شد و اگه به زور و فشار روی خوردن تمرکز نمی‌کردم امکان نداشت که حتی مزه‌ی غذا رو بفهمم. یکی از مهموندارا این بخششِ صاحب رستوران  را روا نمی‌دونست. همون مهموندارِ چاپلوسی که سرآخر زهرش رو ریخت. وقتی بشقابِ غذا رو جلوم گذاشت با همون صورتِ متملقانه و همون لبخندِ اجباری تویِ چشام خیره شد و گفت: «من و بقیه‌ی آدمایِ این رستوران شب و روز جلو این و اون خم و راست میشیم تا به اندازه‌ی یه کم بیشتر از پولِ غذایِ این آقای محترم نصیبمون بشه. فکر نمیکنی یه چیزی اینجا اشکال داره ؟ » بهش گفتم: «من استعدادی تو کارِ شما ندارم اما نباید از گرسنگی بمیرم. چرا باید غذا خوردنِ من تو رو اذیت کنه؟ اگه این غذایی که من خوردم باعث شده چیزی از تو کسر بشه به هیچ وجه حاضر نیستم بخورمش، حتی اگه از من خواهش کنی.» خیلی تند گفت: «نه نه شما آقایِ محترمی هستی اما حرف من رو اشتباه فهمیدی. خواستم بگم من هم استعداد خاصی در خم و راست شدن ندارم  و میتونم مثِ شما یه جایی غذایِ مجانی بگیرم. اما به نظرم این کار شرافتمندانه نیست.» گفتم: «منظورتون اینِ که خم و راست شدن جلوی دیگران برای سیر کردنه شکم، اون هم وقتی که از این کار ناراضی هستی شرافتمندانه است؟» با تردید سرش رو تکون داد و گفت: «بهتر از این وضعیت شماست.» این مرد غمگین بود و میخواست من هم غمگین باشم. از رضایتِ من عصبی و ناراحت شده بود و اگه همونجا می‌نشستم و بی‌توجه به حرفاش غذام رو می‌خوردم باعث می‌شد که تموم روز رو  ناراضی و عصبی و ناراحت باشم. پس بلند شدم و بدونِ اینکه تو صورتش نیگا کنم؛ گفتم: « من فقط یه ولگردم  و دوس ندارم با کسی سَرِ ناسازگاری داشته باشم» و برا همیشه قیدِ اون رستوران و غذاهای خوبش رو زدم. به هر حال چیزِ زیادی رو از دست نداده بودم و کافی بود دوباره بدنم رو و دستگاه گوارشیم رو به غذاهای کمتر، سبک تر و ساده تر عادت بدم و عوضش دیگه هیچوقت با همچین آدمِ عبوث و حسود و سرگردانی روبرو نشم. دوباره برگشتم به راهروها و سالُنای فراخِ ترمینال. ولگردا تویِ ایستگاهایِ قطار و ترمینالا راحتتر روزشون رو سپری می‌کنن. روزایِ سرد گرمای بُخاریا تمومِ چارگوشه‌ی سالن رو حسابی گرم می‌کنه و مسافرایی که دوره بخاری حلقه میزنن صمیمیتِ ناآگاهانه‌ای دارن. مثلاً بی‌اختیار به همدیگه سیگار یا شوکولات تعارف میکنن و گاهی پیش میاد دوره همون بخاری رازای بزرگ زندگی‌شون رو برا همدیگه تعریف کنن. چیزِ مشترکی بین مسافرا و ولگردا هست که ولگردا رو بین مسافرا گم می‌کنه. درست نمی‌دونم اون چیزِ مشترک چیه اما تویِ ترمینالا می‌شه سایه‌ی عدالت رو دید. شاید دلیلش اینه که کسی خودش رو متعلق به اونجا نمی‌دونه. یه جایِ کوتاه مدت، یه مکانِ پاره وقت با یه عالمِ ساعتِ بزرگ و دقیق، یه استراحتگاهِ کوچیک برای سیلِ آدمایی که میان و میرن. این بهشتِ ولگرداست چون به راحتی می‌تونن لابه‌لای اون همه مسافر قایم شن بدونِ اینکه هیکلایِ تکیده و خسته‌شون برای بقیه تکراری بشه و چیزی از ناامنی و ترس رو در اونا بیدار کنه. غیر از این مسافرا تا زمانی که به مقصدشون می‌رسن از اون آدمی که هستن فاصله می‌گیرن و تاثیرایِ سفر برا مدتی ماشینِ داوری‌شون رو از کار میندازه. اونا طبیعی و قابل تحمل میشن و رنگِ پریده‌ی صورتت رو به حسابِ خستگیِ سفر و کم خوابیت می‌زنن. چه داوریِ دوستانه و عادلانه‌ای! این همون چیزیِ که یه ولگرد بهش نیاز داره.