آثار دیگران

بازجوهای چراغ‌قوه به‌دست

 

 

 

داستانی از:

«عاطفه رنگریز»

از ساختمان بیرون زدم و دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم، راه میرفتم و میدانستم که چیزی متفاوت در کار است و امروز راه رفتنم شبیه به هیچ کدام از رفتن‌هایم نیست. دیدم که نفسِ زمان بند آمده و به خِس‌خِس افتاده است، خس‌خسی که می‌کُشد! بله، زمان نتوانست با من بگذرد و جان داد… زمانی که همیشه بر فراز سرم با من می‌آمد، حالا دیگر مرده بود و من بودم که او را پشت سر می‌گذاشتم و حالا میتوانستم تا جایی که دلم بخواهد خیابان و حرکات را ببینم و به جای نگاه به عقب و دید زدنِ خط افق، فضای جدید را رصد کنم. حالا می‌توانستم نگاهم را از قدم‌هایم شروع کنم و بعد به نقاط آنسوی خیابان بکشانم. در این حال و هوا بود که چشم‌ام افتاد به آدمهایی که کنار دَکه از سرما هوو میکشیدند و با ژستی خاص و به نشانه تهدید دستانشان را صلیب کرده‌ بودند. من دیدم که زمانه‌ی بر فراز سرشان، چگونه نمیگذارد فاصله‌ها را ببینند، فاصله‌ی بین دستانِ یخ‌زده‌شان و قدم‌های رهروان را؛ و اما من می‌دیدم انفصال و فاصله را.
اری شکمِ زمان پاره شده بود و لحظه متولد. به ورقه‌ای که در دستم بود نگاه کردم و با خود گفتم که اینها را چه کنم؟ ترسیدم! گذر دو فکر را دیدم؛ مطمئن بودم اگر زمان بود نمی‌گذاشت هر دو را با هم کشف کنم.
فکر کردم یا کارِ آنهایی است که میخواهند با بهانه ورقه داشتن من را قلع و قمع کنند و یا آنهایی که میخواهند با ورقه من را از آنِ خودشان کنند و اما هر دو این برای من چه شوم بود، چه جذب باشد و چه دفع!
خواستم از دست این دو گزینه‌ی همیشه موجودِ روی میز بگریزم که آن دو نفر را روی نیمکت دیدم، آنها چراغ قوه ایی گرفته بودند که چهره‌ی دوست و دشمن را بیابند، روی صورتم نور انداختند و با هم فریاد زدندکه: «بقیه کجان؟»
«بقیه؟ نمیدانم!کدام بقیه؟»
«همان‌ها، بله همان‌ها که روبه‌روی دکه ایستاده بودند، چیزی به تو ندادند؟»
گفتم: «نمیدانم ورقه‌ای در دستم است که نمیدانم مال همان‌هایی هست که شما میگویید یا یک همان‌‌های دیگر»
یکی شان ورقه را از لای دستم کشید، و من سریعاً گفتم «ورقه موردی داره، آیا؟»
رویش را از من برگرداند و شروع کردند به پچ‌پچ کردن. و اما منی که گوش‌های تیزی داشتم، شنیدم که یکی‌شان گفت:« اینها را کیا دادن، به نظرت؟ دو فرضیه وجود داره یا بچه های خودمان که اطلاعات‌مان بره بالا؟ یا آنهایی که میخواهند همین‌ها را اجرا کنند؟»
من سرم را تکان دادم گفتم:« خب دیگر وقت رفتن من است، خدمت آقایان باید عرض کنم این ورقه را من باز نکردم و هر چه که باشد به من ربطی ندارد؟ یکی از آنها گویی که چیزی در مغزش جرقه خورده باشد، گفت:« وایستا ببینم از کجا معلوم که ورقه را تو از همان‌ها گرفته باشی؟! شاید خودت از همان‌هایی هستی که ورقه پخش میکنی و این آخرین ورقه است؟»
گفتم:« نه آقا! من از همان‌ها جدا شدم و دست تکان دادم و من مشغول دویدن بودم که زمان‌ام مرد و اینطور شد که شما/همان‌ها را دیدم.»آن یکی مردک، در حالیکه بی تاب شده بود گفت:« زمان‌ات مرده است؟» گفتم: « آری زمانم مرده است و الان لحظه است که با من است.» یکی از آنها با گیجی و منگی گفت: «زمان و لحظه؟ بگو ببینم مگر میشود ما در دو زمان باشیم ولی اینجا کنار نیمکت‌ها درباره‌ی ورقه حرف بزنیم؟ یعنی تو از کدام قرن به اینجا آمدی؟ هاها از قرن ششم آمده یا قرن بیست‌وچهارم؟ خانم عزیز دروغتان را برای فرار از اینکه بگویید از همان‌ها نیستید را باور نمیکنم؟ »

گفتم :«حضرت آقا من نه از قرن دیگر آمدم و نه از مریخ؟ و نه از همان‌ها هستم و نه اهل ورقه و ورقه‌بازی و نه جذب و دفع. حضرت آقا من و شما در اینجا ایستادیم در همین سنگفرش‌های کنار درخت‌های کوتاه دود زده، کنار یک نیمکت ایستاده‌ایم. اما فرق من و شما این است که تو چراغ قوه را بدون حسی از فاصله، بدون حسی از انفصال و شکاف کنونی، در هوا بالا میبری و اما من؟ می‌دانی بر من در همین فاصله چه چیزها که نگذشته است؟ من بعد از آنکه تو چراغ قوه را بر صورتم تاباندی، حداقل بیست و یک حرکت در شما و چهار حرکت خفیف در خودم و یک حرکت خفیف‌تر در گلویم و دو حرکت ِ ریشه‌ی درخت‌ها و سه حرکت در پیاده‌روی روبه‌رو و شش حرکت از گربه‌ی آن سوی خیابان که در سیاهی میچرخید را دیده‌ام؛ همچنین من زایشگاه منتهی‌الیه چپ خیابان و تابلوی آن گوشه‌تر را اول دیده‌ام و بعد ساختمان پنج طبقه‌ایی که نورهایشان بر سیاهی خیابان خوابیده اند را. اما شما در این فاصله فقط و فقط ورقه من را دیده‌اید و دو گزینه‌ی همیشگی. تعجب‌تان به هم به‌خاطر ندیدنِ سومین گزینه است، چون شما تنها دو گزینه را خوانده‌اید که جزو بدیهیات است، حالا چه میگویید؟»
آن دو که هم گیج شده بودند و هم به حرکت دست‌هایشان نگاه میکردند که تکان‌هایشان را بسنجند مات و مبهوت نگاهم کردند. و من می‌دیدم که انگشت شصت یکی‌شان کمی میلرزید و کمی بعد که خودش را جمع کرد، گفت: «خب خانم بگویید ببینم، این وقت شب که زمان تنهایتان گذاشته و ادعامیکنید با ما، هم زمان نیستید چه گزینه سومی را می‌بینید که شما میتوانید ببینید و ما نه؟!»
گفتم:«خب راستش من که داشتم از زمان و زمانه می‌گریختم، آنهایی را دیدم که کنار دکه یه لنگ دو لنگ میکردند و می‌دیدم که بین من و آنها تفاوت است. در همین حال و هوا ذهنم جرقه‌ای زد که سناریویی برای ورقه بچینم که این ورقه را چه کسی به من داده است و برای چه؟ داشتم فرض های ممکن را می‌سنجیدم که ناگهان دو فرض به ذهنم رسید. فرض جذب و دفع! اما اگر راستش را بگویم سه فرضیه بود که به ذهنم رسید و سومین به دسته‌ای دیگری از همان‌ها میرسید که در ضلع غربی پارک، روی نیمکتی نشسته‌اند، دو آقایی که یکی با کت کِرم رنگ با شالی دور گردن، و دیگری آقایی که چراغ قوّه‌ای را بالا و پایین می‌برد. می‌دانید آقایان من داشتم به حرفهای آنها فکر می‌کردم که شب تا صبح سر این نیمکت ها کشیک می‌دهند تا وقتِ بالا بردن چراغ قوّه برسد، چراغ قوه‌ی بازجویی از هر مورد مشکوک!»
بازجوها، هاج و واج نگاهم می‌کردند و دهانشان نیمه‌باز ماند بود، تا جایی که یک مگس در این فاصله فرصت داشت، دوری در دهان آنها بزند و بیرون بجهد. بالاخره یکی‌شان که به خودش آمده بود گفت:« تو حیله گر بزرگی هستی، من نقشه‌ی تو را خواندم!»
گفتم:«چطور مگر؟»
گفت:«خانم باید به شما بگویم که تو دروغ میگویی، تو فرض سوم را قبل از دیدن ما ندیده بودی و فقط از ترسِ چراغ‌قوّه آنها را ساختی که بتوانی از جرمِ نگهداری ورقه فرار کنی!»
گفتم:« آقایان من نمی‌توانم هم همان‌ها را بسازم و هم از آنها ورقه بگیرم، چون همان‌ها زمان بر گِرد سرشان میچرخد و من زمانم مرده است! باور کنید من همان‌ها را با وجود لحظه و نگریستن به آنها ساخته‌ام و آنها نمی‌توانند در این فاصله که من آنها را ساخته ام به من ورقه بدهند.»
میدانم که بی گُدار به آب زده‌ام و همان جذب و دفعی را ساختم که وجودشان همیشه مایه دردسر بوده، ولی باور کنید برای اینکه دچار داستان تراژیک نشوم به محضِ ساختن آنها شما را نیز ساخته‌ام و شما نمی‌توانید هم در فرض سوّمی که ساختم حضور داشته باشید و هم به خاطر ساختن فرض‌های یک و دوی‌ام مرا مجازات کنید، همان‌طور که خود این ورقه ها اساساً جعلی است!»

آقایان روی نیمکت جابه‌جا شدند و گویا توافق کرده بودند که فکری بکنند و تصمیم نهایی را بگیرند، در همین هنگام بود که همان‌ها آمدند و البته ما سه نفر هیچ کدام نمی‌دانستیم که کدامیک از آنها به فرض اول و کدامیک به فرض دوم مرتبط بودند، تا اینکه یکی از آقایان بلند شد و گفت:« خب اگر راست میگویی که تو ما را در فرض سوم‌ات ساختی بیا فرض چهارمی بساز که ما نیز در آن باشیم!»
از هوشمندی این چراغ‌قوه به‌دستِ بازجو، تکانی خوردم ولی فوراً گفتم:«خب آقایان من باید به شما بگویم که فرض چهارم من این بود که از ساختمان بیرون زدم و دستی به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم، راه میرفتم و میدانستم که چیزی متفاوت در کار است و امروز راه رفتنم شبیه به هیچ کدام از رفتن‌هایم نیست. دیدم که نفسِِ زمان بند آمده و به خِس‌خِس افتاده است، خس‌خِسی که می‌کُشد! بله، زمان نتوانست با من بگذرد و جان داد… زمانی که همیشه بر فراز سرم با من می‌آمد، حالا دیگر مرده بود و من بودم که او را پشت سر می‌گذاشتم و حالا میتوانستم تا جایی که دلم بخواهد خیابان و حرکات را ببینم و به جای نگاه به عقب و دید زدنِ خط افق، فضای جدید را رصد کنم. حالا می‌توانستم نگاهم را از قدم‌هایم شروع کنم و بعد به نقاط آنسوی خیابان بکشانم. در این حال و هوا بود که چشم‌ام افتاد به آدمهایی که کنار دَکه از سرما هوو میکشیدند و با ژستی خاص و به نشانه‌ی تهدید دستانشان را صلیب کرده بودند. من دیدم که زمانه‌ی بر فراز سرشان، چگونه نمیگذارد فاصله‌ها را ببینند، فاصله‌ی بین دستانِ یخ‌زده‌شان و قدم‌های رهروان را؛ و اما من می‌دیدم انفصال و فاصله را.
اری شکمِ زمان پاره شده بود و لحظه متولد. به ورقه که در دستم بود نگاه کردم و با خود گفتم که اینها را چه کنم؟ ترسیدم! گذر دو فکر را دیدم؛ مطمئن بودم اگر زمان بود نمیگذاشت هر دو را با هم کشف کنم.»
یکی از آقایان نعره زد که:« خانم تو ما را دست انداخته‌ایی؟ و میدانی که دست انداختن در این منطقه چه جرمی دارد؟ می‌دانستی که روز سوم هر هفته، ما کسانی را که بر صورتشان چراغ‌قوه انداختیم و از خطوط چهره‌شان فهمیدیدم که او در دستانش ورقه‌ایی دارد و از همان‌هاست را به مرکز معرفی می‌کنیم تا بتوانیم اطلاعات‌مان را از همان‌ها کامل بسازیم و میدانستی که چه‌ها منتظر توست؟ تو اولین ورقه بدست پررو و زبان دراز هستی!»
گفتم:« بازجویان بدبخت، شما حتی نمی‌خواهید یک بار بازجو نباشید و فرض‌های دیگر را ببینید؟ شما همیشه همه چیز را با همان‌ها میبینید، نگاه کنید من چگونه دویده‌ام و زمان را جا گذاشته‌ام؟ ببینید چطور همان‌ها را پس میزنم؟ همان ها که چه جذب باشند و چه دفع. فقط به فکر یک چیز هستند، فقط به فکر منافع گله‌ایی‌شان و عقاید فسیل‌شان. همان‌های که قصد دارند برای رسیدن به منافع‌شان، هر روز خوراکی با کلمات، برای دستنبد زدن به ما فراهم آورند! همان‌هایی که شما را در نقش بازجو و هراساندن رهروانی که میدوند گماشتند! آیا وقت آن نیست که بر تمام این خزعبلات بشورید و به جای اینکه فکر کنید که کدام طرف از جبهه‌ی جذب یا دفع ورقه را در دست من گذاشته، به جای اینکه گماشتگان همان‌ها باشید بهتر نیست که فکر کنید که سر و ته کرباس یکی است و از گناه اوراقِ توطئه‌ی همان‌هایی که در دست رهروانی که زمان را به عقب میرانند و شروع میکنند به قدم زدن دست بردارید؟ آیا هیچ وقت گمان بردید که تا به حال این اوراق پیچیده شده از بالا، چه رهروان را حلق آویز کرده است؟»
بازجوها با چراغ قوه شان بلند شدند و چهره‌ی خشمگین شان را دیدم که دندان قروچه میکردند. گفتند:«خانوم محترم! اینجا خیابانی است متعلق به همان‌ها که در آن قدم برمی‌دارید، خیابانی که همان‌ها برایتان ساخته‌اند و همان‌ها متهم‌تان کردند که این ورقه را بدست بگیرید. می‌دانید که همان‌های اصلی در مرکز، همان جذب و دفع را برایت ساخته‌اند که بتوانند تو را به اینجا بکشانند که ما تحویل‌تان دهیم به مرکز. میدانستید خانم که ادعای چهار فرض ساخته و پرداخته شما و حتی این ورقه‌ها و حتی این سوال که چرا ورقه در دستان شماست، توسط مرکز ساخته شده است؟ چون مرکز تشخیص داده است که شما مجرم‌اید! در چند هفته‌ی گذشته با استراتژی‌های هوشمندانه شما را به ساختمان آنجا کشیده و ورقه ایی را روی یکی از میزها که در آن چای نوشیدید قرار دادند و شما که سخت مشغول نوشتن اتفاقات بوده‌اید کاغذ خودتان و ورقه را با هم برمی‌دارید و مرکز که دو فرض اول را پیشتر ساخته بود حیله اش می‌گیرد و شما به دو فرض اول فکر می‌کنید تا اینکه به ما می‌رسید و از روی ترس‌تان سعی می‌کنید که حیله‌ی زمان و لحظه را بسازید، اما کور خوانده‌اید چون که ساختن فرض سوم و چهارم ایده‌ی مرکز بود که وقتی ترس‌تان برانگیخته شد، بگویید. به بازجوی دیگر نگاه کرد و گفت: «مگر نه؟» آن یکی در حالیکه سرفه‌ایی مختصر میکند، می‌گوید‌: «بله! مرکز همیشه درباره کسانی که می‌دوند و در دستشان اوراقی دارند به ما گفته است که آنها سعی می‌کنند از دو فرض حرف بزنند، دو فرضی که کار خودمان است و این نشانه‌ی جرم کسی است که ما تحت تعقیبش قرار دادیم و با ورقه در دست او را به سوی شما رانده‌ایم. مرکز با صدای بلندی که در همه جا می‌پیچد، همیشه اعلام می‌کند که سه چیز را فراموش نکنید:
کسی که در شب با ورقه در دست می‌دود، همیشه مجرم است، و دوم آنکه که مجرم همیشه خیال آفرین است و پس آنکه در بازجویی پیچیده گویی میکند، حتما مجرم است و تعقیب و گریز ما درست بوده است.»
در حالیکه دیگر سرما به عمق استخوانم را رسیده بود، حس می‌کردم که چه قدر در میانه‌ی شب و سیاهی و خیابان و در مقابل این کله پوک‌های حرامزاده تنها مانده‌ام، نمی‌دانستم که چطور به آنها بفهمانم که موضوع مرتبط به مرکز نیست و لابد یکی از این فربه‌ترهای همان‌هاست که توانسته حیله‌ی مرکز را سوار کند تا شما بازجوها را تربیت کند و به جان کسانی بیاندازد که انفصال و فواصل را در می‌یابند… برای اینکه شکافتن زمان را جرم اعلام کند!» و با خود فکردم که این‌ها دیگر از چه قماشی هستند که بداهه‌نوازی‌ام را به سرعت علیه خودم بازسازی می‌کنند.
در همین حین دست بازجو‌ی چراغ قوه به دست تکان خورد و چراغ قوه به صورتِ بغل دستی‌اش تابید، داد زد:« تو که بازجو نیستی؟»
حالا دیگر چهره‌ی بازجوی که نور بر آن تابیده بود را می‌دیدم، و می دیدم که چگونه پره‌ی گوش‌هایش تکان میخورد و صورتش رنگ باخته است، اما در آنی خودش را جمع کرد و گفت:« بازجوی عزیز ما با هم همکار هستیم. همانطور که آن رهرو دونده در تاریکی گفت ما هر دو بازجوهای چراغ‌قوه‌ به‌دست هستیم!»
در حالیکه آن یکی عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود گفت:« مرتیکهی دروغ گو! مرکز گفته است که همیشه به بغل دستی‌تان مظنون باشید، تو از همان‌ها هستی که مرکز هشدارش را داده! همان‌های بزرگ! همان‌هایی که توطئه‌ی جذب و دفع ما را فهمیده‌اند و دشمنِ بزرگ هستند!»
من که فهمیدم بازجوی چراغ‌قوه به‌دست به خاطر توهم توطئه‌ی مرکز، در دامِ خیالِ من افتاده، آنها را به حالِ خودشان گذاشتم و شروع کردم به دویدن و در حالیکه سیاهی ها و سوز سرما را پشت سر می‌گذاشتم فهمیدم که اوراقِ مشکوک هنوز در دستان من است و فرض وجود همان‌ها و بازجوها و ایده‌ی مرکز و توهم توطئه‌اش خودِ واقعیت بودند، خود واقعیتِ مکان و زمانی، و اما باز که به اوراق نگاه کردم یادم آمد که فرض حرکت دست بازجو و تغییر زاویه‌ی نور بر چهره‌ی دیگر همان خیالِ محضِ من بودند که از بازجوها نجاتم دادند!
چیزی عجیب در من لرزیدن گرفت! اوراق را گشودم و دیدم که هنوز کلمه‌ها بر آن خون نریخته‌اند و سفیدِ سفید است و به خاطر همین اوراقِ نانوشته، از ساختمان بیرون زدم و دستی به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم. راه میرفتم و میدانستم که چیزی متفاوت در کار است و امروز راه رفتنم شبیه به هیچ کدام از رفتن‌هایم نیست. دیدم که نفسِ زمان بند آمده و به خِس‌خِس افتاده است، خس‌خسی که می‌کُشد! بله، زمان نتوانست با من بگذرد و جان داد… زمانی که همیشه بر فراز سرم با من می‌آمد، حالا دیگر مرده بود و من بودم که او را پشت سر می‌گذاشتم و حالا میتوانستم تا جایی که دلم بخواهد خیابان و حرکات را ببینم و به جای نگاه به عقب و دید زدنِ خط افق، فضای جدید را رصد کنم. حالا می‌توانستم نگاهم را از قدم‌هایم شروع کنم و بعد به نقاط آنسوی خیابان بکشانم. در این حال و هوا بود که چشم‌ام افتاد به آدمهایی که کنار دَکه از سرما هوو میکشیدند و با ژستی خاص و به نشانه تهدید دستانشان را صلیب کرده بودند. من دیدم که زمانه‌ی بر فراز سرشان، چگونه نمیگذارد فاصله ها را ببینند، فاصله بین دستانِ یخ‌زده‌شان و قدم‌های رهروان را؛ و اما من می‌دیدم انفصال و فاصله را.
.
بله، زمان پاره شده بود، لحظه متولد. به ورقی که در دستم بود نگاه کردم و فکر کردم این اوراق سفید را برای همیشه به درونم بکشانم تا از جذب و دفع و مرکز و بازجوهای چراغ‌قوه به‌دست مصون بمانم. به سرعت شروع کردم به نشخوارِ اندیشه هایم و گام زدن در خیابانی که مدام نو میشد و حرکت‌های بیشمار، هر لحظه در آن زاده می‌شد….

و همانطور که راه میرفتم، فریاد زدم: «نان». فریاد زدم:«کار». فریاد زدم: «آزادی».