⇓فایل صوتی شعر:⇓
بر فرازِ “زاگرُس” ایستاده بود
با سه چهره بر بالای گردن
یکی به مغرب به تماشای شکوه ِ اندامِ “هلن”
یکی به مشرق به تماشای عزای خونینِ بردگان
سومی به آسمان.
: و دانستم فردا کشته خواهد شد.
بار دیگر در کرانههای خزر یافتماش
در میانِ شیههی ابرها و ضجهی دریا
قلباش از گلویاش نمایان بود
و ژرفای چشمهایش به سلولی در “قصر” میرسید
انگار به تازگی از صلیباش پایین آمده بود
که از چالهی دهانش؛
کلمات همچون اسبهای رمیده
سُم بر شنهای کرانه میکوفتند:
«من فرزندِ هاویهام
آتش را تعلیم میدهم که از فرزندانش بترسد
به تاریکی میآموزم که کورسوی ستارهی دوردستام را نمایان کند
به یادِ طوفان میآورم که موهایم را برقصاند
و لایزال به جایِ سنگِ قبرم میایستم.»
: و دانستم فردا دوباره کشته خواهد شد.
در جنینِ قیلولهی مُخدر به رویایم آمد
هنوز از ردِ چاکِ زخمِ تازیانه بر شانههایش
خیابانهایِ خالیِ ” امیرآباد” پیدا بود
و چشمهایم را به تنگی میزد
برقِ دندانهایش
که از نفرینی فروخورده، ترَک خورده بود.
از سوراخِ کوچکی که قلب اش را شکافته بود
چهرهی عبوسِ زنهایی را میدیدم
که در کتیبهای باستانی دنبالِ نامِشان میگشتند
و در آینههای قدیمی در پیِ سعادتِ از کف رفتهشان بودند.
در گونه های برافروختهاش خونِ من جاری بود
و سراسرِ یک عُمر
بر پیشانیهایمان تقدیری یونانی رقم می خورد:
من نشسته بودم و او میرقصید
من خوابیده بودم و او مینواخت
من ترسیده بودم و او میجنگید
من گریخته بودم و او میایستاد.
اما این بار سر بر شانهام گذاشت
و در گریهاش هزار هزار ابلیس می خندید.
: پس دانستم که فردا دوباره و دوباره کشته خواهد شد.
همچنان با سه چهره بر بالای گردن
و سه دهان بر متنِ گوشت
و صدها چشم که انگار جهان را میبلعید
در اعماقِ درّهی “خرند”
تن برهنهاش را به رود سپرده بود
تا زخمهای “دجله” را بشوید.
برخاست و دیگر نه زن بود و نه مرد
برخاست و آن ستاره کوچک را دیدم که بر قلباش دوخته بود.
برخاست و آنچه میخواند هم دعا بود، هم ترانه، هم فریاد:
«کجاست”جلجتا” تا فاتح اش شوم؟
کجاست “ایتاکا” تا تمامِ دریاهای زمین را شاهراهش کنم؟
کجاست “موریه” تا “اسحاق” را بازگردانم؟
کجاست “اسپارتا …»
: و من دانستم که فردا دوباره و دوباره و دوباره کشته خواهد شد.
اکنون سایهاش را می بینم
که در میانِ اشباحِ سرگردانِ خیابانهایی که هرگز ندیدهام
تفنگاش را وانهاده
دندانهای ترک خوردهاش را در چشمهای “قابیل” فرو بُرده
و با تمامِ دهانهایش نعره می زند:
« بیا!
دستم را بگشا با یکی تبر
در مُشتام بوسهای است که از خودم ربودهام
پس دستم را بگشا با یکی گلوله
من از حقارتِ تو ترانهای خواهم ساخت
برای تسلای رجیمان.
کیست که از بر نخواند سرود رهایی را؟
بیا!
دهانام را بگشا با یکی پُتک
آنچه میشنوی صدای توست
آنچه در گلویام به جا میماند
فریادی است برای مردگان
پس دهانام را بگشا با یکی خنجر
من از وحشتِ تو شمایلی خواهم ساخت
برای نیامدهگان
کیست که به خاطر نیاورد چهرهی اهریمن را؟»
: و من دانستم که دیگر هیچگاه نخواهد مُرد.