در کُردستان همیشه اراده ای در کار بوده به گشایش دروازه ای به سمت سرنوشتی شفاف تر از آنچه که هست و این اراده همواره به حصار بلند دیگری برخورده و سرخورده تر از پیش به درون اش بازگشته و همه ی خطری که در این بازگشت و در این سرخوردگی تهدیش کرده، همان در آغوش کشیدن وطن به عنوان یگانه نماد مبارزه و مقاومت بوده و هست. رویایی که از پاسخی غلط به پرسشی غلط حادث می شود: من چرا استثمار می شوم؟ و بلافاصله دیگریِ قربانی وضعیت استثنایی را فریاد می کشد: چون “کُرد”ام. و پشت سرش صفوف توده ها فریاد می کشند : زنده باد کُردستان. سرانجام در ۱۹۹۱ به کمک ناتو، بخشی وسیعی از خواست بر زمین مانده ی قیام توده ها پیروز شد و حکومت اقلیم کُردستان اولین تجربه ی دولت کوچک اش را آغاز کرد و یوتوپیای دیرینه ی دولت کُردی و پارلمان کُردی با پرچم برافراشته ی کُردستان و حمایت ضمنی قدرتهای غربی آغاز به کار کرد و در معادلات سیاسی منطقه هم نقشی تعین کننده یافت . فارغ از ویژگیهای بدیهی چنین واقعه ای آنچه به شکل پدیده ای نوظهور از دل این رخداد سربرآورد، حاکمیتی مسدود با ژستهای دمکراتیک اما اقتدارگرا که همگام با خلق و خوی دولتمردان اقتصادهای نفتی خاورمیانه رفتار می کنند، الگوی توسعه اش شیخ نشینهای عربی است و چند برابر آنها هم در رانت غرق شده است. تنها تورق شکایات منتقدین در اقلیم کردستان کفایت می کند تا عمیقا درک کنیم واسطه گذاشتن بین مردم و سیاست، زیر عنوان پر طمطراق دولتِ پارلمان دمکراتیک چه عواقب هراسناکی دارد. آن هم مردمی که دست کم برای حفاظت از مرزهای عمودی و افقی اش داوطلبانه سیاست ورزیده و چنانکه دوباره نقش اش را به او بازگردانند همانگونه صریح و صادق عمل خواهد کرد. مشروط به آنکه پرسش در همان خواستگاهش ترمیم شود و تمرکز از ابژه ی مورد استثمار به خود نیروی مولد استثمار بازگردد. راهی که روژآوا به تآسی از آرای اخیر اوجالان و تجربه ی تلخ اقلیم در شکاف برآمده از ضعف حاکمیت سوری پیش گرفت و در درگیری های اخیر کوبانی از چهره ی نو و زیبایی رویاگونه اش پرده برداری کرد. چهره ای حقیقتا معاصر که جهان را به کورسوی ستاره ای در عمیق ترین تاریکی ها نوید داد تا از درزها و شکافهای کوچکی که باقی مانده، صدای برهم ریختن نظم مکانیکی سیاست فعلی حاکمان را اعلام دارد و اراده اش را جایگزین کند. اراده ای که در سه دهه ی اخیر با تمام زور و توان نهادهای امنیتیِ قدرتهای بزرگ و بورکراتهای کوچکشان از صحنه ی سیاست بیرون رانده شده و جنگ را در دوالیزم خیر و شری ِ دمکراسی و بنیادگرایی، بی هیچ راه حلی، دست نخورده باقی نگه داشته است. دوالیزمِ دوار و کسالت باری که سرآخر یک قهرمان و یک پیروز نهایی خواهد داشت. آن هم بی شک همانی است که آتش جنگ را برافروخته بود: ناتو و دوستان دیگرش.
در این میان آنچه که موقعیت و جای گیری روژآوا را تآمل برانگیز می کند نه صرفا مقاومت و نبرد درر برابر ارتجاعی بنیادگرا ، بلکه تحقق مطالباتی تاریخی است که در جابه جایی های قدرت در کشورهای خاورمیانه ای همچون رویایی غیرقابل دستیابی و آرمانی شکست خورده تصویر می شود. در هر حال روژآوا هم بخشی از جغرافیای زخم خورده از انباشت مسئله ی کُرد در منطقه است و متناسب با استبداد پان عربیِ حاکمان سوری، زمین بایری بوده تا ریشه های ملی گرایی در آن رویانده شود. این طبیعت ناسیونالیزم است که همواره در آوارهایی که به بار آورده همزاد کینه توزش را نیز تکثیر کرده است. اما نتیجه برخلاف تصوررقم خورد و آنچه در روژآوا غافلگیرمان کرد غیاب نمادها و نشانه های ناسیونالیستی بود که تا پیش از این پیشانی نوشت بخش بزرگی از تاریخ مبارزه های کُردستان بوده و رسانه های همگام با نظم موجود هم برای مخدوش کردن و منحرف کردن چهره ی واقعی این نبرد همه تلاششان را وقف کرده اند تا آن ستاره ی سرخ بر شانه ی چپ گریلاهای جوان را نادیده بگیرند و در هویتی قومی نازل وتحدیدش کنند. اما این چرخش سیاسی روژآوا به سمت سوسیالیزم عملی، اعلام وضعیتی استثنایی و تفسیری رادیکال از نظامی سیاسی است که بر پایه ی دولت – ملت نیست و ریشه های اندیشه اش پیوندی ناگسستنی با آرمانهای فرا ملیتی دارد. چندانکه آن فُرم از هویت طلبی راستگرایانه ی متکی بر فیتیشِ مرز، زبان و ملیت را جزو خصائص نامطلوب دشمنش می خواند که به پشتوانه ی آنها استبدادی تاریخی بنا کرده بود. رویگردانی از مرکزیت ناسیونالیسم و به میان کشاندن سوسیالیزم عملی، آن هم درست در زمانه ای که پویاترین جریانهای چپ گرا ، شکست را جزو طبیعی فعالیتشان فرض می کنند؛ خبر از رخدادی به هنگام می دهد که زنده ماندن و تداوم اش در همین فُرم فعلی، از یک طرف تمام معانی و کارکردهای سیاست واقع را- حتی بیرون از مرزهای روژآو- دعوت به صورتبندی جدید و باراندیشی خواهد کرد و از طرفی دیگر هم برگی از بحران نفی را ورق خواهد زد تا امیدهای فروخورده راهی دوباره برای بازگشت به عرصه ی سیاست حقیقت بگشایند.
در حال حاضر گلوگاه مقاومت روژآوا در “کوبانی” است . شهرمرزی کوچکی با پنجاه و دوهزار نفرر جمعیت که نامش به سرعت، گوش آشنای جهان شد و تصاویر چریکهای زن اش همچون پدیده ای شگرف برصفحه ی تلویزیونها نقش بست و حتی لباس فُرم نظامی شان الگوی مُد لباس یک برند معروف شد تا جادوگران اقتصاد بازارهم ثابت کنند از قافله ی رویدادهای خبری عقب نمانده اند . تمامی این تصاویر و رویدادها تمایزی اساسی داشت با هر آنچه که پیش از این از خاورمیانه و علی الخصوص کُردستان نمایش داده شده بود که حتی ما ساکنان این قطعه ی نفرینی از جهان را هم دچار بُهت و ناباوری می کرد: آیا کوبانی جایی در همین حوالی است؟ . این گزاره ی ساده شاهد زنده ای است بر ترس خوردگیِ مردم و نقش ربوده شده ی آنها در مهمترین عرصه ی حیاتشان یعنی در سیاست که اکنون به میانجی کوبانی آماده ی گذر از تحیر به تامل است. ایستادگی کوبانی در برابر “شر مطلقی” که هر دولتی به نسبت میزان قدرت و نفوذش نقشی در شکل گیری و تجهیز آن داشته معنای دیگرش همان ایستادگی دربرابر ناکارآمدیهای تنها نظام سیاسی رایج در غرب و شرق است که به ابلهانه ترین شکل ممکن خاورمیانه را مبدل به میدان خونین رقابت و آزمون و خطای بازیهای سیاسی شان کردند تا جغرافیایی که گهواره ی تمدن بود به گورستان آن بدل شود . آنچه که در این میانه نام کوبانی را متمایز کرده همان ظرفیتهای ویژه ای است که انگشت اشاره ی میراث اندیشه قرنها به سوی اش نشانه رفته و به طور مکرر روی اقتدارگرایان از آن نقطه ی مورد اشاره برگردانده شده تا حقیقتی که مسدودکردن راههای عملی شدن اش سختتر از خود ِعملی کردنش است در هیبت رخدادی مسیحایی و غیر قابل دسترس باقی بماند و بشریت شرارت را همچون عضو ذاتی حیات سیاسی اش بپذیرد. وضعیتی که در مقاومت کوبانی به شکلی دیگر رقم خورده است: نه مسیح باز خواهد گشت و نه سیاست به معنای شرارت است و تنها آنچه که حقیقی است مقاومت است و لاغیر.