-برای باتلاقها و پدرهاشان-
نسخهی صوتی شعر
آفتاب میزند وَ از تو همیشه چیزی طبیعی نیست
تماشاچیان،
دیوانۀ خودآزاریاند/ با تو/ وقتی به خودت دست میکشی:
«این اُورکتِ سبز،
دیگر قدیمی است»
وقتی دروغ میگویی که یادت نیست
خیابان مثل رودی چطور،
از پهلوهای تو جاری شد
…
وقتی که جورِ دلبرِجانانجوریام بودی.
وقتی که عنترطوریات بودم.
به هرکه میرسم/ همچون شعله میبلعم
دیدمت
که برای کفشهای نوک تیز دانه میریختی
نوکتیز دوست داشتی/ چنان که تو را
نسبت به پدران تو مطمئن میکرد.
میگفتی: بیایید، بروید و بگویید
این خیابان
بیتاب این است که زیر سیگار و دستمال توی جیبم،
خلاصه شود
…
گفتند: « آن جانی که جورِ دلبرِجانانجوری شده بود،/
برایش شاعری بَدَوی،
عنترطوریهای خناقگرفتهای سرود.»
تکرار کردند و تو اندوه مرا دور انداختی طرفم
چه میتوانستم بگویم
از اینکه روز مرگت گذشته است
و تو همچنان پیر میزنی چنانکه از کودکیات
و میخواهی روی شیشههای عینکم باشی
هر کریمخان را که نگاه بکنم
دیدمت
تو به رخساره از کلیشههای سحرانگیز
بُرده بو/ تو بو برده بودی، رنگ برده بودی
سایه داشتی
سیاهسفید افتاده بودی
و من از سیاه و سفید میترسیدم که آب نداشت،
خون نداشت و گوشت
و خیابان، بیرنگ،
از کمرگاهِ تو میآمد نطفه میکرد توی حافظهام
…
وقتی که هرچه بود را به زبان گنگها ترجمه میکردی تا آن روشنفکرِ هروئینی
خوشش بیاید از دلالتِ کت،
بر حصرِ بدن
…
وقتی کریمخان زند را تا هفتم تیر
گیج شده بودی
از مردن/ از کار/ از سطل خالی/ فقط شاعران قبیله چیزی میفهمیدند
و من به خدای نوکتیز تو فرار کرده بودم
بیکه از جایی.
…
وقتی که تو جورِ دلبرِجانانجوریام بودی
وقتی که من عنترطوریات بودم
(عنترطوریات نمانم یکوقت…)
گفتی: آهای! بهجای من برای نوکتیزها برقص.
اگرچه ما از کارگران جهان،
کولیهای جهان،
میمونهای جهان،
با دهانهای کفکرده حرف میزنیم،
برای صاف کردن آن جنگل،
آتش آن جنگل و لرزیدنهاش
-به آغوش کشیدن رقص آن کولی که نشت کرده در پاهاش-
دنبال تصویب لایحهایم…
(چرا هیچکس حمایت نمیکند از حقوق وحشیها؟)
گفتم: مگر تو هنوز یادت است حاشیههای وسط را؟
وقتی که از دروغهای موروثی تو شکل میبست و همهجا را حاشیه
میکرد
حاشیه در حاشیه وسط را میپوشاند
و ما مثل تلویزیونها، از صدای میان خود سرسام شدیم
گفتی:
«من توی یک صفحۀ گوگل با تو میخوابم
و شاید توی یک روزنامۀ اصلاحطلب با تو عروسی کردم
من آبم
تو خودت را روی من دراز کن»
وسط بودم زیرِ پُل کریمخان و تو از من دور بودی/
وقتی که میخواستی معرکه بگیری،
بتراویّ و منشعب بشوی،
توی انفعالِ رَحِمها رشد کنی
…
رَحِمها با چشمهای گشاده ایستاده بودند
و وسطم جنگلی بود که درختهاش را اره میکردند
تو خودت میبریدیام بهشکل چهارگوش و مضرس
یادت هست،
میبریدی از وسطم؟
…
به هر که میرسم میبلعم/ به هر که میرسم میبلعم
میگویم از تو: تو از اغراقهایت است که نمیمیری
بیرون گود ایستادهای و به قطره میباری
و عکس باریدنت را کنار کیم کارداشیان روی اینترنت پست میکنی
باریدنتبهرویخودتنمیآوریوبازهممیخواهی که ببرّی
برینی
ذوق کنی
چه ابرِ از فضلهپرواری!
خود را
این همه دریغ کرده است از خود؛
چه آینۀ دیگرآزاری
…
دیدی؟
درست است رود تو ریشههایم را از گوشت میکند
اما
من میرویم به محض اینکه حواست پرت میشود
به زبان میکوبدم دستی، آغشته به افعالِ گذشتهات:
«خلاصه بگو،
اندوه چقدر سود میدهد؟»
گفتم که کمی دستهایت را از برادریات بردار تو برادر!
بیا برابرم از دیگران نابرابری کنیم توی یکدیگر
گفتی تو که «زکّی! من چه دستهای چسبندهای دارم
من که بوی پستانهای مادر از دهانم نمیرود هرگز،
دیگر برای استثناءقائلشدن پیرم»
…
تو غمی و من از چند قرن پیش گفتهام
که دارم هوای ترا توی حنجرهام
با تو در حافظ درحالِ مناظرهام
گفتم: دستکم/ سه سال و دویست و ده روز است ساکتم/
حالا هم
وقتی که داری جان میکنی توی حافظهام/
میآید صدای تنِ تو توی تنتنهام
تنم از طنینی دروغ مقتبس است/ که از صفحههای منظم پخش میشود
از قبیله در باتلاق تو در تهران غریبهام/
به هرکه میرسم/ میبلعم
شاید از تو داشته باشد توی خودش
…
اندهگسار من شد و فهمیدم که اندهگسارم نبوده است
نه
تو هیچچیز نگفتی/
جورِ دلبرِجانانجوریام که بودی تو/ مرا از سوداهای مسیحایی،
به جنگلهای سرکوبشدۀ داروین فرستادی
و تخمم را توی بسترت دفن کردی
چنان که هرروز حالا/
خاکِ فشردۀ گورم را کِرِم میزنم و توی خیابانها، دنبالِ جای آفتابگیر میگردم
(اینجای شعر،
صدای میمونی است که فریاد میزند چرا که آتش گرفته است)
چهارپایه را میگذارم اینبرترِ پُل
و توی کاسۀ خالیِ سکه فوت میکنم.
من عاشق شعارهایت بودم
-تا که نسوزی-
آتشی را قورت داده بودم
-تا که ندانی-
هیچ چیز جز تماشاشدن نمیدانستم/ به همینخاطر هیچ فرقی هم به حال هیچچیز نداشت
مینشینم روی چهارپایه و زخمم را میگذارم وسطم
و به عنتری فکر میکنم که لوطیاش به وزارت ارشاد رفته است
برگشته از حرفهای انقلاب
از اندوهِ کولی مصلوب
که تنِ کتوشلواری،
تنِ معذب را
پس زده است.
…
شاید
میخواهم بخیه بخیه باز کنمت/
ترا/
تو زخم منی
سه سال و دویست و ده روزست داری جان میکّنی
توی حافظهام
من داربست معبدِ احتضارِ تواَم
داری حرف میزنی از توی حنجرهام
…
یکریز/
از آن وقت
که من عنترطوریات بودم
وقتی که تو جورِ دلبرِجانانجوریام بودی
…
وقتی که اندهگسار من شد -همان ابتدای کار گورش را گم کرد- و من فهمیدم…
در ویترینهای خیابان کریمخان خبری نیست
آب، خون، گوشت
مستقیماً از تلویزیون میآید و توی مغزها تکثیر میشود
مغزها به رَحِم فرار کردهاند
مغزها مخفیانه در وسطاند
…
مرا راه نبر
مرا به وسط نفرست
من برای جیبهای تو نمیرقصم
من
فقط ممکن است توی بازوهای دروغگوی تو غرق شوم
…
به خودم میآیم و تو میپری ازم
یا من پریدهام از چلیپای بازوهات
زیر آن پلِ مبهم
…
گفتی بهفخر که تو نپّریدهایّ وُ من انداختهامت
…
گفتم که قربانت! به شرق برمیگردم،
دیگر
راهیِ صحراهای خشکِ فراموشکردنم
تو اما بیا باز هم/ توی آن گذشتۀ خیس،
بنداز
مرا
به قعرِ همین.
-مهر ۹۵-
*: «اندهگسار من شد و انده به من گذاشت/ وامق چه کرد ز دوری عذرا، من آن کنم»
-خاقانی-
**: «تو دروغی، دروغی دلاویز/ تو غمی، یک غمِ سخت زیبا»
-نیما، افسانه-