آن گاه که شب چترش را بر خانهها و رودها میگشاید
بطری کوچکِ زهر را سر میکشم
و اندوه دیگر اثر ندارد.
مرگ در خونِ گرم از شقیقه به ششها،
از گلو به پلکها
تن را چون آغوشی رها شده مرطوب میکند.
رخِ مهتاب در حوض میلرزد
پرندهای از شاخهی بید بر لبِ سیمانی حصار میپرد
مورچهای هراسان به شکافِ دیوار میدود
آنگاه که خداوند از پلههای اضطراری پایین میآید
و با چهرهی پوشیده بر دندههای سینهام مینشیند.
چه پایانی است!
آماده باش
آنگونه که بتوانی تمام قصه را ببینی
سایهی بلندِ خداوند را
که از روشنایِ مهتاب بر خلوتِ خانه افتاده
و چشمهای آزرده و سکوتِ بیکرانش
که نظاره میکند پیچ و تابِ تن را
از سوز زهری که رگهایت را میسوزاند
«کشتیِ مردگان در میانهی راه است»
آماده باش
تا رازِ لاکپشتِ واژگون را بفهمی
رازِ چیزهای بیهوده را
رازِ تقلای نوزادی برای برخاستن و ایستادن
رازِ شکوهِ آن عابرِ پیرِ برهنه در سیمای جنون
رازِ شکستنِ روحات در پیچ و تابِ یک دروغ
و اشکی که بیخبر بر گونهات جاری میشود.
واپسین قطره اشکی که از چنگالِ مرگ گریخت.
« کشتی مردگان بر بندرِ آسمان لنگر گرفت»
آماده باش
تا فریادهای از کف رفته به شُشهایت بازگردد
و بوسههای بر لب مانده بر پیشانیات بنشیند
اکنون؛
چنان سخت هوا را در آغوش بگیر که زمین را
زمین تجزیه میکند
خاطره را، عشق را، رنج را، گوشت را
و همه چیز را
«کشتی مردگان آمادهی بازگشتن است»
تو دیگر نامی نداری
چهرهات انتظار است
گامهایت تردید
و پاسخات تعلیق.
همچون پرِ مرغی در دست نسیم
شناور میانِ ارض و آسمان.
فردا خبر میآید که مُردهای!
آنها زاری میکنند و چنگ بر صورت میکشند
خواهرانت بر آن تنِ آرمیده مویه میکنند
همسایهای شتابان به دنبالِ گورکن میرود
کودکی با کُپهی کفن از راه میرسد
زنی در میانِ جمع ضجه میزند
که تو او را هرگز ندیدهای!
معشوقهای بیگانه بر پیشانیاش میکوبد
که تو او را هرگز در آغوش نگرفتهای!
در حلقهی مردانِ دورِ گور هق هق برادرانت میآید
که تو پیشتر نظیرش را نشنیدهای!
و مادرت جمجمهی سرد و بیجانت را به سینه میکشد
چنان که هرگز، اینگونه مِهرش را نبوئیدهای!
آماده باش!
تو آن روز با چهرهای پوشیده
زندهترین غایب خواهی بود
محبوبترین میهمانِ سرزمینات
آسوده و آرمیده در کجاوه بر دستها
درست همانگونه که آرزو میکردی:
بی حتی ذرهای خشم و کین
در میانِ میزبانهای گشوده و مهربان
«کشتی مردگان به مقصدش رسید»