ادبیاتداستان

درخودمانده و دخترآشور

من در جاده‌های زیادی بوده‌ام و از مقصدهای بیشماری گذشته‌ام که در آنها  همقطارانم را برای آخرین بار در آغوش کشیده‌ام و دیگر هرگز بازنگشته‌ام. من صدها هزار فرسنگ از مسافت واقعیِ این جهان را پیموده‌ام و میلیونها فرسنگ را در رویاهایم لگدمال کرده‌ام. هزاران هزار فرسنگ لذت و رنج  و خروارها شکوه و شکست و قهقهه و ویرانی و تن آسایی و تباهی را تجربه کرده ام که اکنون خاطره‌هاشان ناخودآگاه در کاسه‌ی سرم می‌چرخند و مانند قمارِ چرخِ رولت هر بار توپ را بطور تصادفی بر روی نقطه‌ای نگه میدارد. سپس چهره‌ها ظاهر میشوند، چهره‌هایی که به زحمت نامشان را به یاد می‌آورم اما زنده‌تر از خورشید با لبخندهای واقعی به خوابها و رویاهایم می‌آیند و من را به قطعه‌ای که مدتهاست گم اش کرده‌ام و حتی به زحمت میتوانم در حافظه‌ام پیدایش کنم، فرا می خوانند. صبح که از خلسه و رویا بیدار میشوم بی‌آنکه به آن تأثرات غریبِ آن اشباح تن بدهم دوباره زندگی را به جریان می اندازم که تسلیم نیروی  قدرتمندشان نشوم. با اینهمه نمی توانم از این پرسش آزار دهنده دست بکشم که:  چیست آنچه قدمهایم را به پیمودن فرامیخواند؟ چیست آنچه نمی‌دانم چیست اما وسوسه‌ام میکند که از چنگال آنچه پیموده‌ام فرار کنم و به سوی اش بشتابم؟ آخر من غیر از مرگ هیچ چیز بهتری را در این حرکت نیافته ام. اما چیست آنچه که اشتیاق به مرگ را اینگونه مطمئن استهزا می‌کند و تنها با اندکی چشم بر هم گذاشتن تمام این زخم‌های دردناک و آزارِ استخوان‌های شکسته‌ی جان را تسکین می‌دهد؟ حالا دیگر برای‌ام چندان روشن نیست که از هراس بیداری است که به خواب پناه میبرم یا از وحشت خواب‌ها و رویاهاست که بیدار می‌شوم. هر دو به یک اندازه واقعی و زنده هستند. آن دختر آشور با چشمهای درشت سیاه و گونه‌های استخوانی که در خواب‌هایم روی مجسمه‌ی ارمیای نبی خیره به من نشسته و سیگار دود میکند به اندازه‌ی  بقالِ محله که همیشه با دقتِ تمام دوبار قیمت خریدهایم را حساب میکند، واقعی است. من آن دختر را اکنون به خوبی به یاد می‌آورم و هر روز تکه‌های بیشتری از زمانی را که با هم گذرانده بودیم در این پازل معیوب می‌چینم.

چیزی حدود شانزده سال پیش که برای دیدن تئاتر به سالنی سرد و نسبتاً متروک رفته بودم در میانه‌های تئاتر حوصله‌ام سر رفت و بیرون زدم. در باغچه‌ی کوچکی که پایین سالن تئاتر بود دختری که جثه‌ی ریزی داشت و بارانی قهوه‌ای کمرنگی را روی شانه‌هایش انداخته بود روی چمنهای پارک و زیر آفتاب نیمروز اواخر پاییز دراز کشیده بود و با چشمهای بسته آوازی ارمنی را با خودش زمزمه می کرد.  به بهانه‌ی گرفتن فندک نزدیکش شدم و برای نشستن در حوالی اش اجازه گرفتم. بی آنکه چشمش را باز کند و نگاهی به من بیاندازد تا بداند صاحب این صدا کیست با ملایمت و مهربانی تمام اجازه داد که کنارش بنشینم و خودش هم به خواندن آوازش ادامه داد. برای‌ام سخت نبود که بفهمم آشوری است و برای او هم سخت نبود که در اولین مکالمه دوستی عمیقی را با من آغاز کند. در لابلای حرفهایش فهمیدم که او به چیز عجیبی اعتقاد دارد که در آن زمان مایه ریشخند من میشد: “انتقال روح”. اما گذشته از اعتقادات عجیب اش چیزی که من را شگفت زده کرده بود نیروی آسوده‌گی و آرامش غریبی بود که در ملاقات با این دختر جوان و زیبا تجربه می‌کردم. او بر شرم من غلبه میکرد و  من را در درست‌ترین جای ممکن قرار می داد. جایی که با فراغ بال و اشتیاق تمام در آن لم می دادم و حس میکردم پادشاهِ قلمرو خودم هستم. خیلی زود به من وعده‌ی یک غذای خوشمزه محلی را داد و چند روز بعد به رستورانی کوچک و دنج در کوچه‌های باران‌خورده و سردِ آن شهر مرزی رفتیم. در مسیر رستوران  متوجه نوعی دافعه‌ی پنهان در من شد و به محض آنکه در رستوران روبری اش نشستم گفت: «از من می ترسی؟ چرا با فاصله نشسته‌ای؟» اگر چه او نمی دانست این فاصله‌ی جسمانی که در من پدیدار شده نه فقط به دلیل شرم بلکه از  قدرت و نیروی مغلوب کننده‌ی او می‌آمد که بر من اثری فیزیکی می‌گذاشت و به همین دلیل نمی‌توانستم بیشتر از فاصله‌ای محدود به او نزدیک شوم؛ اما با همین جمله به سادگی از قدرتی که بر من داشت صرف‌نظر کرد و اجازه داد تا از نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن چشم‌های درشتِ سیاهش را ببینم. در راه بازگشت از آن کوچه‌های باران‌خورده که حالا دیگر لکه‌های نور آفتاب روی موزاییک‌های‌اش پدیدار شده بود از قصه‌ی زنده شدن لازاروس به دست مسیح برای‌ام گفت و من محو کلماتش بودم. همان سال ها شعر «لیدی لازاروس» را خوانده بودم و تازه فهمیدم که ماجرای آن شعر چیست. هنوز قصه‌اش را تمام نکرده بود که به نبش خیابان رسیدیم و از ترس پلیس که ممکن بود برای دخترها و پسرهای جوان دردسر درست کند، سر کوچه‌ی سینما از هم جدا شدیم. من ایستادم و تا زمانی که در میان جمعیت گم شد، تماشایش کردم. با اینکه جثه‌ای ریز و اندامی لاغر داشت، اما اصالتی اساطیری در راه رفتنش نمایان بود که چشم انداز زیبایی به آن خیابان  عبوث و غم‌زده می‌بخشید. حالا که مرور میکنم تمام جزئیات حرکات اندامهایش را در زمان راه رفتن به خاطر دارم.

برای دو هفته‌ی بعد قرار گذاشتیم که به تماشای عروسک‌های دست ساز در نمایشگاهی که بیرون شهر و روی تپه‌ای بزرگ ساخته بودند برویم، اما وقتی رسیدم جز چند سگ ولگرد که دور سطل بزرگ اشغال پرسه می‌زدند، احدی آنجا نبود. من پالتوی هم اتاقی ام را پوشیده بودم که آشکارا برای من چند سایز بزرگتر بود. خصوصاً که آن روزها در هتل زندگی می‌کردم، بیش از یک وعده غذا نمی‌خوردم ویک الکلی واقعی بودم. تمام وزنم را بخاطر بی اشتهایی مزمن و استفراغ‌های مداومِ ناشی از زیاده‌روی در مصرف الکل از دست داده بودم و دندانهایم هر چند وقت یکبار می‌ریخت. آن روزها سرشار از سرگردانی و غرق در اضطراب بودم و جوانتر و نادانتر از آنکه بدانم با این وحشت چه کنم پس با خشونت و بی‌رحمی ویژه‌ای که نسبت به تن و روانم روا می داشتم آن وحشت و بُهت جوانی را با شقاوتِ ویژه‌ای تبدیل به خودزنی‌های تسکین بخش میکردم و از خودم ویرانه‌ای ویران‌تر از آنچه ممکن بود ساخته بودم. به قماربازهای ورشکسته، پیرمردهای زنباره که از پایتخت برای قاچاق آدم در هتل های ارزان قیمت این شهر مرزی جا خوش کرده بودند و عرق فروش‌های ازپاافتاده نزدیک و نزدیکتر میشدم و از هر موجودی که امید و آرزویی برای زندگی شخصی اش در سر داشت یا در پی بهتر بودن و بهتر کردن وضعیت اش بود با بروز اولین نشانه‌های اینچنینی دور و دورتر میشدم. با این اوضاع و در آن پالتوی گشاد و شعر تازه‌ای در جیب پهلوی پالتو که روی چند برگه کاغذ سررسیدی کهنه برای آن دخترِ آشورِ خیره‌کننده نوشته بودم بیشتر از نیم ساعت را منتظر ماندم تا یک رنوی طوسی قدیمی از پیچ جاده ی نمایشگاه بالا آمد. خودش بود و از دور خانم پا به سن گذاشته‌ای را هم دیدم که معلوم بود از باد شدیدی که در محوطه‌ی نمایشگاه می‌وزید شکایت داشت. نزدیکتر شدم. مادرش بود که با احترامی که مدت‌ها بود نظیرش را ندیده بودم از من استقبال کردند. گفتند در راه شنیده‌اند که نمایشگاه چند روز پیش تمام شده. گفت «من پیرم و تاب این سرما را ندارم، در ماشین می نشینم شما بروید و در برابر این باد بایستید.» گفت: «برای عصرانه سالاد اولویه آورده‌ام، ببرید و بخورید، سُس دارد زود خراب میشود.» رفتیم و دوتایی در حاشیه‌ی تپه ایستادیم. باد به پشتمان میزد و گشادی پالتو را هر چه بیشتر پدیدار می‌کرد. یادم بود که نزدیک‌تر بایستم. اما او اندکی دورتر شد. خودم را به سرعت باختم و به نشان انتقام وعده‌ی دادنِ برگه‌های شعری که برای او آورده بودم از سرم به در کردم. نه او چیزی میگفت و نه من. اما باد زوزه میکشید و آب از چشم  هر دوی ما سرازیر شده بود. چه می‌توانستم بگویم. با همین نیم قدم فاصله‌ای که از من گرفت و شرمی که از پوشیدن آن پالتوی گشاد که آستین‌هایش را ناشیانه تا زده بودم تا گشادی‌اش را بپوشانم، همه چیز در درونم ویران شده بود. و سرما…. الکلی ها خوب می دانند وقتی بدنشان خالی از الکل است، سرما چگونه استخوان‌هایشان را می‌لرزاند. یکباره و بی جهت به یاد  مادرم افتادم. همیشه در سرما به مادرم فکر میکردم. به خاطره‌ی تلخی که بارها در کودکی ام برای‌ام گفته بود و من چنان تصاویرش را از بَر بودم که انگار در گوشه‌ای از آن خاطره همه چیز را با چشمهای خودم دیده‌ام. خاطره‌اش خاطره نبود، قطعاتی از رنج و وحشت بیکران بود که ناخواسته تکه‌های پراکنده‌‌اش را به جان من انداخته بود: “زمستان بوده، از آن زمستان‌های سخت زادگاهم که بعد از چند روز بارشِ بی امانِ برف، سوز سرما از شهر یک یخچال طبیعی می‌ساخت.  در آن چله‌ی زمستان، مادرم بچه دوم‌اش را به دنیا می آورد. بچه‌ی مردی را که هرگز دوست‌اش نداشت و چه بسا از او گریزان بود و گریزان ماند. از آنجا که پدربزرگ پیرم چند زن را همزمان داشت، پس از مرگش چند مادر شوهر را برای مادرم به جا می‌گذارد. چند پیرزن سنگدل با زبان تلخ و نیشدار به جان زائو می‌افتند که «… بس است لم دادن در رختخوابِ نقاهت… بلند شو و کهنه‌های بچه‌ات را بشور! خانه‌ات بو گرفته! بوی خون!» و زن بیچاره با ناله‌هایش از جا بلند میشود و به جان ملافه‌های خونی و کهنه‌ی بچه‌هایش می‌افتد که بشورد. اما با کدام آب؟ شیرها یخ بسته‌اند، شهر یخ بسته است و دو پیرزن عجوزه بالای سرت ایستاده‌اند تا انتقام یک عمر جوانیِ بربادرفته‌شان را از زنی جوانتر بگیرند.  پس زائوی درمانده با قندشکن به جان قندیل ها و برف‌های حیاط می افتد تا در دیگی با آتشِ پند کندهی مرطوب، آبشان کند و خون را بشوید. سرما بی رحم است. سرما چیزی از رنج نمی داند. جسم زن زائو ضعیف است و دوباره خون دفع می‌کند. اما این‌بار ساکت و آرام، خشم‌اش را از قلب‌اش به دستهایش می‌کشاند و ملافه‌ها و کهنه‌ها را چنگ که نه، مانند گرگ چنگال می زند. و آن زن زائو که خون از تن‌اش چکه می‌کرد مادرِ شوربخت من بود.” اما آنجا، بالای آن تپه‌ی بلندِ نمایشگاهِ عروسکهایِ دست ساز که تعطیل شده بود، باد آرام نمیگرفت و آن دختر سبزه‌روی سیاه چشم با یک حرکتِ کوچک، من را زمین زده بود. دیدم که رویش را به سمت باد برگردانده و لچکِ بلند و رنگارنگِ ترکمانی اش افتاده. و موهایش در آن باد سنگین می‌رقصد. پالتوی‌ام را درآوردم و روی شانه اش انداختم. این کار را خیلی سریع و ناخودآگاه انجام دادم و اصلا برایم معنای عاشقانه یا دوستانه‌ای نداشت. تنها می‌خواستم خودم را از گشادیِ تحقیر کننده‌اش رها کنم و وقتی از تنم جدای‌اش کردم، حتی سوزِ سرما هم برای‌ام قابل تحمل تر شد.  او نیز با گشودگی پذیرفت و در سکوت به سمتِ رنوی طوسی قدیمی راه افتادیم بی آنکه کمترین میلی به خوردن سالاد اولویه داشته باشیم.

چند هفته ندیدمش. هنوز چیزی سنگینی در وجودم نسبت به او داشتم که دیدنش را سخت و پیچیده می‌کرد. با قماربازها و ساقی ها و قاچاقچی های آدم و لباس و فیلم و لوازم آرایشی خوش بودم. در میان آنها هیچکس چیزی برای اثبات کردن و مناقشه نداشت و کسی از لاقیدی و سرنوشت شوم‌اش در عذاب نبود. همه از حجم موجود فلاکت‌شان نسبتاً راضی بودند و تمام تلاششان را صرفِ سنگین‌تر نشدن این فلاکت می‌کردند.  پسرِ زینب خانوم که با مادرش از آذربایجان لباس و بیمارِ آذربایجانی می آورد سینما رفتن را دوست داشت و‌ من وعده داده بودم که یک‌بار او را سینما ببرم . همان صبحی که با گونی‌های لباس و چند مرد و زن رنگ پریده و بیماربه هتل رسیده بودند، بلافاصله پشتِ اتاق من پیدایش شد و برایم یک کلاه پشمی قهوه‌ای  روسی آورده بود. کلاه را سرم کردم و رفتیم سینما. در میانه‌های فیلم برای دود کردن سیگار زدم بیرون. درست نبشِ همان کوچه‌ی منتهی به رستورانِ کوچک و دنجِ محلی، سیگاری دود کردم که دیدم از دور نمایان شد. هنوز مانده بود به من نزدیک شود که از دیدن کلاه پشمی‌ام  به خنده افتاد  و من هم ناخواسته به استقبال خنده‌اش رفتم. کلاهم را از سرم قاپید و گذاشت روی سرش و از شیشه‌های بلند سینما خودش را پایید. مانند یک تکه الماس زیبا بود. دوباره کوچه را به نیت رستوران بازگشتیم و دوباره روی همان نیمکت‌های چوبی و قدیمی کنارهم نشستیم. گفت:«میدانستم که همین روزها می‌بینم‌ات، به همین خاطر چند روزی است این  بطری شراب را با خودم می چرخانم.» و از کیف اش یک بطری آب معدنی کوچک درآورد که روزنامه پیچ شده بود. بی امان بطری را قاپیدم و سر کشیدم. گفت:« کارت زشت بود.» با اشاره‌ی سر نشان دادم که چرا؟.  گفت: «شراب را باید با ملایم‌ات بنوشی! مزمزه‌اش کنی! چرا نمیخواهی متمدن باشی؟» احساس کردم با این جمله‌ی آخرش به نوعی ستایش‌ام می کند. راست میگفت. من ناخودآگاه در برابر رام شدن مقاومت می‌کردم. اما او بلافاصله دانست که چه در سرم میگذرد و ادامه داد: «ما آدمیزاد هستیم. آدمیزاد اگر نتواند آن اسب سیاهِ درونش را رام کند، دنیا زشت‌تر و ترسناک‌تر میشود.» گلیم کهنه ای را که روی نیمکت گذاشته بودند، برگرداند و گفت: «نگاه کن! این ظرافت را میبینی؟ وقتی می‌گویم رام شو منظورم تشریفات نیست.  میخواهم بگویم ظریف تر باش!» و بعد از کتابی که در دستش بود برگه‌های همان سررسیدی را درآورد که شعرم را در آن نوشته بودم و هرگز ندانستم آن برگه‌ها چطور به لای آن کتاب رسیده بود. برگه‌ها با دقت بیشتری از آنچه که در جیب پهلوی پالتوی گشادِ هم اتاقی ام گذاشته بودم تا خورده بودند و همه اضلاعشان با نظمی دقیق و مانند یک دسته اسکناس نو روی هم نشسته بودند.  برگه‌ها را باز کرد و بعد از مکثی نسبتاً طولانی با صدایی واضح و با بیان شمرده شعر را خواند:

ای نسیمی که از شمال آمده‌ای!
و از میان موهای عشاقِ ماهی گیر
بر گردن نشمه‌های جوان وزیده ای
تا در برگها و چمن‌ها رقص را برقصانی،
و کودکانِ برهنه‌ی رودخانه‌‌ی جوشان را سرآسیمه کنی
و ترنمِ نرگس‌های وحشیِ پراکنده در دامنه‌ی کوه ها را
به کوچه‌های نکبت زده‌ی این شهر می‌آوری

اگر تنها بوسه‌ای یا نوازشی از اعماق قلبت
به جان وامانده‌ام می بخشیدی
اکنون عابدت بودم!

و ای شب شوم که در قیرِ تو
نوعروسان از رطوبتِ عشق
به خوابی آسمانی فرو رفته‌اند
و سربازان غریب با الهه‌ی ترس
آوازی قدیمی را می‌خوانند‌
تا از برجک‌ها با نوای اندوهبار زندگی
شغال‌ها را نومید و قمری‌ها را مومن کند.

تو ای شب شوم ‌
که راهزن‌ها و روسپی‌ها و ولگردها را پناه داده‌ای
اگر به من تنها یکی ستاره می بخشیدی
و دستت را بر شانه‌های نحیف ام می انداختی
به روز، حتی به حقیقت خورشید کافر میشدم.

اما تو ازدحام تیره‌گی در متن تاریکی
و دشمن آسوده‌گی هستی
ای شب شوم! …

از بیقراری بدنم و حرکات بیهوده‌ی دستم در طولِ خواندن شعر فهمید که باید از ادامه ی خواندن‌اش صرف‌نظر کند. با همان دقت دوباره کاغذها را تا کرد و دوباره لای کتاب گذاشت.  این بار از کوچه‌های پشتی رفتیم و گام‌های هر دوی ما به غایت آهسته و کند بود. پرسید: «از پوشیدن پالتو خوشت میاد؟» گفتم: «نه زیاد. اما برای آن روز تنها چیزی بود که به نظرم مناسب آمد.» بلافاصله گفت: «مناسب برای چه؟» خودم قبلاً هرگز به این سوال فکر نکرده بودم : مناسب برای چه؟ نخواستم توضیح بیهوده‌ای بدهم و تنها به اشاره‌ی دستم اکتفا کردم که نمی‌دانستم آن پالتو برای چه چیزی مناسب بود! خیلی سریع دستم را در هوا قاپید و محکم میانِ هر دو دستش گره زد. جرأت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم و خیلی زود بدنم به لرزه افتاد. گفت: «چرا شب به نظرت شوم است؟ چرا عذاب می‌کشی؟ این همه ترس را چطور با خودت حمل میکنی؟ تو هیچ گناهی نکرده‌ای! هیچ گناهی نداری که سزای‌اش این همه عذاب باشد! …» صدایش را میشنیدم اما بقیه‌ی کلماتش دیگر برای‌ام مبهم و نامفهوم بود. انگار بطور کامل تسلیم شده بودم و هر آن ممکن بود بُغض‌ام بترکد و آبروریزی بزرگتری به بار بیاورم!  خودم را لعنت کردم که چرا پسر زینب خانوم را در سینما تنها گذاشتم. شاید الأن از من رنجیده باشد و یا شاید راه برگشتن به هتل را پیدا نکند. زینب خانوم پسرش را مانند یک معشوق می‌پرستد. حتی یکبار دیدم که روی موکت‌های کثیفِ پاگرد خم شُد و بندهای کفش پسر جوانش را محکم تر بست. می‌گفت برای پسرم دوست دختر پیدا کنید و خودش قاه قاه به این واژه‌ی دوست دختر می‌خندید. آن زن بیچاره زندگی سختی در پیش گرفته بود و هر دو پاهایش واریس داشت. اما حاضر نمی‌شد پسرش شلوار جین‌های ارزانی را بپوشد که خودش از آن طرف مرز کول میکرد و می‌فروخت. گفته بود نمی‌خواهد روی‌اش با پسرش باز شود اما می‌داند که پسرک زیادی با خودش ور میرود. قاه قاه می‌خندید و می‌گفت این جانور همیشه اطراف خشتکِ زیرشلواری‌اش دلمه می‌بندد اما جوان است، به روی‌اش نمی‌آورم. چرا آن پسر را در سینما ول کردم؟

هنوز دستم لای دست‌هایش بود و چشم‌هایم مبهوت آن انگشت‌های کشیده و بندهای ظریف‌اش بود که رگهای آبی از مچش همچون شاخه‌های درخت گیلاس در متن ساعدش پراکنده شده بود. دوباره صدایش را شنیدم که می‌گفت: «… حتماً باید تو را با خودم به آنجا ببرم اما زیاد هم مطمئن نیستم. میدانی! حالی به حالی هستی و نمیتوانم به تو اعتماد کنم! اما اگر این همه خودت را وقف گشودنِ گره‌های کورِ رازها و رنج‌ها کرده‌ای باید راز بزرگی را ببینی یا که بشنوی.» نمی دانستم این دست من است که این همه عرق کرده یا هر دوی ما دست‌هایمان عرق میکند. اما هر چه بود، آن لحظه در میانه‌ی آن کوچه‌ی باریک، در آن شهر مرزی، برای اولین بار معنای ادغام را فهمیدم. معنای عمیقِ یگانگی با چیزی بیرون از خودم را.

بعد از آن نیمروزِ جادویی مدت‌ها گم‌اش کردم. همچون کوره‌ی داغ می‌سوختم و یکپارچه تمنا و عطش بودم. هر روز به تمام جاهایی که ممکن بود حتی سایه‌اش از آنجا گذشته باشد سر می‌زدم و منتظر لحظه‌ای بودم که دوباره نابهنگام از جایی پدیدار شود و ببینم‌اش. احساس می‌کردم که انگار او در جایی پنهان شده و دزدکی من را می‌پاید. حتی در اتاق هتل هم حضورش را حس می‌کردم اما نمی‌دانستم کجاست. مسأله آن بود که این وهمِ آشفته هر روز بیشتر به وسواسی رفتاری بدل میشد و من هر بار بیشتر می‌خواستم در برابر آن چشم‌های درشتِ سیاه و پنهان، موجودی ترساننده نباشم و نومیدش نکنم. حتی وقتی کتاب می‌خواندم قطعه‌های زیبای کتابها را با صدای بلندتر می‌خواندم. طوری که اگر در اتاق کناری‌ام باشد به راحتی این جملاتِ کم‌نظیر را بشنود. اوقات زیادی را به تنهایی سپری می‌کردم تا اگر بخواهد خودش را آشکار کند هیچ‌ مزاحمی سر راهش نباشد.  تمام جزئیات آخرین حرف‌هایش را مرور میکردم و مدام با خودم میگفتم: «چرا شب شوم است؟» این بزرگترین پرسشی بود که اغلب آشفته ام میکرد. انگار دروغی به غایت بزرگ گفته بودم که آدمی شایسته و قابل احترام مچ‌ام را گرفته است. «چرا شب شوم است؟» من هیچ پاسخی نداشتم چون وحشتِ خامِ بزدلی ام را به چیزی بزرگ، به چیزی بسیار بزرگ‌تر از آنچه من بتوانم درباره‌اش کلمه ای بگویم تعمیم داده بودم. «چرا شب شوم است؟» چون شعر بدی نوشته ام. چون  نادانم و به جای غرق شدن در راز چی‌ها، وقتم را صرفِ تحدیدشان میکنم. و باز هم همان صدا که با متانت یک قدیس در گوشم پچپچه میکرد: «تو گناهی مرتکب نشده‌ای! تو مستحق این عذاب نیستی!»

هفته‌ها گذشت و حوالیِ عصر مانند هر روز دیگر مست و خودباخته به هتل بازگشتم که در سرسرای راهرو هتل دیدم اش با همان بارانیِ قهوه‌ای روشن که در اولین ملاقاتمان پوشیده بود. هنوز چندین قدم مانده بود تا برای خوش و بش به او نزدیک شوم که بلافاصله با صدای بلند گفت: «وقت اش است. بیا برویم!» و خودش مانند فرمانده‌ای مقتدر که از سربازانش سان می بیند جلوتر راه افتاد و من هم به دنبالش. هیچ شانسی نداشتیم که از خیابانها به مقصد نامعلومی که در پیش داشتیم برویم. خیابانها در این ساعت پر از پلیس می شد و هرموجود نَرّ و ماده‌ی جوانی که با هم بودند، احتمال داشت سر از کلانتری و هزار دردسر بیهوده‌ی دیگر دربیاورند. پس در سکوت، کوچه‌ها را زیرِ رنگ سرخ و نارنجی غروبِ آسمان طی می کردیم. مستی من را بی پروا کرده بود. گفتم: «اگر بگویم عاشق ات شده‌ام چه میکنی؟» قدمهایش را تندتر کرد و من حتی فرصت اش را نداشتم که  واکنشِ چهره‌اش را به این سوال ببینم. از این احساس تسلطی که در او می‌دیدم برانگیخته شدم. روشن بود که با این روال هرگز نمیتوانم چیزی بهتر از آنچه که در ابتدا گفتم را بگویم. پس بهتر بود همه چیز را از بیخ و بن انکار کنم. گفتم: «این فقط یک سوال بود. یک سوال که میخواستم جوابش را بشنوم. نه چیزی دیگر! » با همان اطمینان پوزخندی زد و با آنکه معلوم بود دستهایش کمی می‌لرزد، گفت: « مثل این است که من از تو بپرسم: اگر الان هوا را استنشاق کنم تو چه می کنی!»  دوباره خودم را باختم. این بار از تسلط اش بیشتر از همیشه متنفر شدم. اما همزمان از قدرت و نفوذی که در من داشت لذت می بردم. در سکوت به راه رفتن ادامه دادیم که در انتهای یک کوچه‌ی تنگ و نسبتاً متروک قدمهایش را  تندتر و بلندتر برداشت و ناگهان جلوی دروازه‌ی چوبیِ سفید و بزرگی ایستاد. ایستادنش طوری بود که انگار میخواست راه را به ورود من ببندد. اما من حتی نمی دانستم پشت آن دروازه‌ی سفید چه خبر است و هرگز قصد وارد شدن به آن را نداشتم. سرش را بالاتر گرفت و من دو قطره اشک را در کناره‌های آن دو چشمِ درشتِ سیاه دیدم که زیر نورِ نارنجی غروب می لرزیدند بی آنکه فرو بریزند. لبهایش هم می لرزید اما با صدایی واضح و رسا و در نهایت آهستگی، شمرده شمرده گفت:« انسان آشفته همچون شهر بی حصار ناآمن است.» سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «تو بسیار آشفته‌ای و من نمیتوانستم از رنجی که می بری به ساده‌گی گذر کنم چون میشناسم اش.» دوباره سرش را بالاتر گرفت و مستقیم به چشمهایم خیره شد و با همان لحن قاطع گفت:« فکر میکردم وقتش رسیده بود که به اینجا بیایی. اما تو بسیار آشفته‌ای. اگر توانستی از راهی که با هم آمده‌ایم به تنهایی برگرد و تا به مقصدت می‌رسی هرگز به پشت سرت نگاه نکن. اما تو پُر از تشویشی. آنقدر به خودت خیره‌ای که راهت را گم می کنی!  تو همیشه منتظر چیز بزرگتری هستی و من اگر بیشتر از این با تو بمانم فقط رنج انتظارت را تسکین میدهم. پس برگرد.» روی اش را کامل از من برگرداند و به انتهای کوچه خیره شد. « از این به بعد من تکه‌ای از روحم را در تو جا میگذارم و تو هرگز نمی توانی آن تکه را نادیده بگیری! »

بدون هیچ تردیدی پیشنهادش را پذیرفتم و تلاش کردم دقیقاً از همان مسیر به سمت هتل برگردم. اما انگار در این فاصله‌ی کوتاه همه چیز به هم ریخته بود و من بخاطر نمی آوردم که دقیقاً از کدام کوچه‍‌ها عبور کرده بودیم. بالاخره وقتی به لابیِ هتل رسیدم چند ساعتی از شب گذشته بود و زینب خانوم با پسرش منتظر تاکسی بودند که به آن طرف مرز بروند و بیمارها و لباس‌های بیشتری برای فروش بیاورند. همدیگر را نگاه کردیم و هیچ چیز نگفتیم.

اتاقم خالی تر و بی روح تر از همیشه بود و هیچ بهانه‌ای برای بیدارماندن نداشتم. می خواستم خودم را قانع کنم  آن دخترِآشور یک روانیِ لاف زن بوده که با این حرکات عجیب و رمزآلود، خودش را راضی نگه می دارد. اما نفوذ و سلطه‌اش بسیار بیشتر از آن بود که بتوانم با این استدلال‌های خام و کین‌توزانه او را از حافظه‌ ام پاک کنم. هر‌چه بود او حق داشت و من آنقدر غرق در تأثرات خودم بودم که هرگز نتوانستم آن مسیر نه چندان طولانی و حتی سرراست را به درستی بازگردم.

حالا که همه ماجرا را گفتم باید دوباره این جملات را تکرار کنم که بدانید میخواستم از چه حرف بزنم:

من در جاده‌های زیادی بوده‌ام و از مقصدهای بیشماری گذشته‌ام که در آنها  همقطارانم را برای آخرین بار در آغوش کشیده‌ام و دیگر هرگز بازنگشته‌ام. من صدها هزار فرسنگ از مسافت واقعیِ این جهان را پیموده‌ام و میلیونها فرسنگ را در رویاهایم لگدمال کرده‌ام. هزاران هزار فرسنگ لذت و رنج  و خروارها شکوه و شکست و قهقهه و ویرانی و تن آسایی و تباهی را تجربه کرده ام که اکنون خاطره‌هاشان ناخودآگاه در کاسه‌ی سرم می‌چرخند و مانند قمارِ چرخِ رولت هر بار توپ را بطور تصادفی بر روی نقطه‌ای نگه میدارد. سپس چهره‌ها ظاهر میشوند، چهره‌هایی که به زحمت نامشان را به یاد می‌آورم اما زنده‌تر از خورشید با لبخندهای واقعی به خوابها و رویاهایم می‌آیند و من را به قطعه‌ای که مدتهاست گم اش کرده‌ام و حتی به زحمت میتوانم در حافظه‌ام پیدایش کنم، فرا می خوانند. صبح که از خلسه و رویا بیدار میشوم بی‌آنکه به آن تأثرات غریبِ آن اشباح تن بدهم دوباره زندگی را به جریان می اندازم که تسلیم نیروی  قدرتمندشان نشوم. با اینهمه نمی توانم از این پرسش آزار دهنده دست بکشم که:  چیست آنچه قدمهایم را به پیمودن فرامیخواند؟ چیست آنچه نمی‌دانم چیست اما وسوسه‌ام میکند که از چنگال آنچه پیموده‌ام فرار کنم و به سوی اش بشتابم؟ آخر من غیر از مرگ هیچ چیز بهتری را در این حرکت نیافته ام. اما چیست آنچه که اشتیاق به مرگ را اینگونه مطمئن استهزا می‌کند و تنها با اندکی چشم بر هم گذاشتن تمام این زخم‌های دردناک و آزارِ استخوان‌های شکسته‌ی جان را تسکین می‌دهد؟ حالا دیگر برای‌ام چندان روشن نیست که از هراس بیداری است که به خواب پناه میبرم یا از وحشت خواب‌ها و رویاهاست که بیدار می‌شوم. هر دو به یک اندازه واقعی و زنده هستند. آن دختر آشور با چشمهای درشت سیاه و گونه‌های استخوانی که در خواب‌هایم روی مجسمه‌ی ارمیای نبی خیره به من نشسته و سیگار دود میکند به اندازه‌ی  بقالِ محله که همیشه با دقتِ تمام دوبار قیمت خریدهایم را حساب میکند، واقعی است. من آن دختر را اکنون به خوبی به یاد می‌آورم و هر روز تکه‌های بیشتری از زمانی را که با هم گذرانده بودیم در این پازل معیوب می‌چینم.