ادبیاتداستان

داستان: شبِ آخرِ سال

نسخه صوتی داستان

شبِ آخرِ سال

شتابزده درِ وروردی آپارتمان‌ات را باز می‌کنی و همچون یک مظنونِ گریخته از چنگِ حاکمان در را با دقت پشت سرت سه قفله میکنی و نفسی از سر آسوده‌گی ناخودآگاه از گلوی‌ات بیرون می‌زند. خرت و پرت‌های جیب‌هایت را روی میز خالی میکنی و مطمئن میشوی که دستکم به اندازه‌ی مصرفِ یک شبانه‌روز سیگار داری. لباسهایت را درمی‌آوری و با بی‌حوصله‌گی تنِ لجباز و اندوه‌زده‌ات را تا زیر دوشِ آبِ گرم می‌کشانی. آب تسکین می‌دهد. آب ورم‌ها و گرفتگی‌های تن‌ و روان‌ را نرم میکند و میگذارد قلب‌ات، زیر آن سنگینیِ ناشناخته و مبهم اندکی به میانجیِ منافذ پوستت که زیر آبِ گرم دهان گشوده‌اند، نفس بکشد. با تن مرطوب و شبنم‌های نشسته بر بازوها و شانه‌هایت روی دسته‌ی کاناپه چُمباتمه می‌نشینی و به جای خالی یک قاب عکس روی دیوار خیره می‌مانی. جای خالی قاب عکسی که احتمالاً مستأجر قبلی به عکسِ درونِ آن قاب بی‌اندازه عشق می‌ورزیده وگرنه آن را در این نقطه از خانه که از چهارطرف می‌شود دید به سینه‌ی دیوار نمی‌آویخت.  یکباره انگار  به تنگ آمده باشی با یک حرکت سریع از جایت بلند میشوی و تمام لامپ‌ها و روشنایی‌های خانه را خاموش میکنی. پنجره‌ها را به اندازه یک شکاف باریک و کوچک  باز میگذاری و پرده‌های مخملی کُلُفت را میکشی که اگر آفتاب طلوع کرد نظم این تاریکی و سکون به هم نریزد. پیشتر بایستی راحت‌ترین سطحِ دسترسی به فندک، جعبه سیگار، شیت قرص‌ها، زیرسیگاری و بطری آب را در اطراف تختخواب مشخص کرده باشی. چنان که بتوانی حتی با چشم بسته آنها را به سرعت در مجاورت خودت بیابی. حالا مانند یک تکه خمیرِ بازی روی تختخواب پهن میشوی و ساق دست چپ‌ات را روی پیشانی‌ات میگذاری تا با سنگینی اش پوستِ پلکهایت را هر چه بیشتر بر هم بنشاند و عمقِ تاریکی افزونتر شود. تنها چند ثانیه بعد اندیشه‌ها و افکار پراکنده و تصاویرِ منقطع هجوم می‌آورند. این رازِ ترکیبِ منحصربه‌فردِ تنهایی، تاریکی و شب است.در شب، در قیر شب می شود به جای یک اندیشه هزار اندیشه داشت. این ویژه‌گی، استعدادِ تو را برای فهمِ معنایِ سردرگمی بالا می برد. چشم‌چرانی و لیز خوردن بر کانون‌های رها‌شده‌ی اندیشه‌های ناکام، سردرگمی را از رنج به تفریح مبدل می‌کند. اینجا دیگر  از خودت نمی پرسی چه باید کرد؟ اینجا تنها امکانْ همان نظاره‌ کردن و چشم چرانی و لیز خوردن روی رؤیاها و اندیشه‌هاست تا نفوذ تاریکی به مرور قدرت‌اش بر آن هوشیاریِ نامتمرکز بچربد و پادشاهیِ خواب قلمرو مغزت را تسخیر کند. اما تا آن زمان راه طولانی و پیچ در پیچ و صعب‌العبوری در پیش است.

موتور یخچال روشن میشود و سکوتِ یکدستِ خانه را در هم می‌شکند. انگار گردباد است. زاویه‌ی آرنج دست چپ‌ات را تنگ‌تر میکنی تا سنگینیِ ساق دست‌ات روی پلکها بیوفتد. به مرور به صدا عادت میکنی و چند ثانیه بعد انگار خودش بخشی از آن سکوت یکدست شده است. آری! سکوت به معنای واقعی ‌اش هرگز وجود ندارد. سکوت یعنی حضور اصوات و صداهای پایداری که آدمی به حضورشان عادت می‌کند. گفتم اصوات پایدار با ضرب آهنگی یکسان نه آن صداهایی که یکباره حادث می‌شوند. مانند صدای ماشین‌هایی که تک و توک از خیابان پشتی میگذرند و صدای عبورشان نوعی آرایش مخصوص به خود را دارد. از متنِ سکوت بیرون می‌آیند، تشدید میشوند، و دوباره در متن سکوت محو می‌گردند. طوری که میشود حتی جهتِ عبورشان را حس کرد. این حس را می‌شناسی. هر بار چشم‌هایت را بسته‌ای گوش‌هایت شروع به دیدن کرده‌اند. ولی بلعکس اش ممکن نیست. هرگز نتوانسته‌ای گوش‌هایت را ببندی و با چشمهایت بشنوی. به یاد بیاور! به یاد بیاور! نه هرگز نتوانسته‌ای با چشمهایت چیزی را بشنوی. اما این چیزها چه اهمیتی دارد. اکنون مساله‌ی حیاتی برای تو این است که از چنگال این شبحِ سنگین که بر سینه‌ات نشسته‌ بگریزی و بخوابی تا شاید جادوی خواب این دلشوره و تشویش را یکجا به رویایی هولناک یا کابوسی سخت بدل کند که پس از بیداری فراموش اش میکنی اما در عوض جان تازه‌ای گرفته‌ای و روز دیگری را آغاز میکنی. روزی که در آن خبری از این شبحِ سنگین و لجوجِ نشسته بر سینه‌ات نیست.  تلاش‌ات برای پراکندنِ حواس از حفره‌های این رنج بی‌امان و ناشناس شکست میخورد و حالا نوبتِ بنزودیازپین است که مهارِ جان‌ات را در دست بگیرد. با همان مهارت همیشگی و بدونِ گشودنِ پلکهایت یک حب را از شیت جدا میکنی و اندکی معلق می‌مانی که نصف اش کنی یا کامل آن را به عمق گلوی‌ات بیاندازی؟ راه دوم را انتخاب میکنی و جرعه‌ای از آب بطری را سر می‌کشی. اما چون دوباره یادت رفت که زاویه‌ی گردن ات را با دهانه‌ی بطری تنظیم کنی قطره‌های خنک آب گردن‌ات و بالش ات را خیس می کند. بالش را برمیگردانی و دوباره وزن سرت را در نرمی‌اش رها میکنی.  خیلی زود ذهن‌ات مانند همان جای خالی قاب بر روی دیوار پذیرایی در نیمه شب، ساکن و ساکت میشود.  چیزهای بسیاری در آن جای خالی قاب برای دیده شدن وجود دارد اما انگار هیچکدام نمیخواهند خودشان را از مابقی اجزاء جدا کنند و برجسته تر شوند تا توجه‌ات را برای کشتنِ این زمانِ مُرده، این زمانِ کِش آمده‌ی پیش از خواب جلب کند و  بی حوصله‌گی ات را اندکی تسکین دهد. با این همه ناگهان از متن تاریک و مخدوش ذهنِ ساکن و ساکت‌ات یک تصویر مرئی می‌شود. عنصری شاد، نیرویی خوشایند و گرم محمولِ این تصویر است. بنزودیازپین اثرش را آشکار کرده و تصویر تابلوی «شب مقدس» را لحظه لحظه آشکارتر میکند. شاید از آخرین باری که این تصویر را در کتاب درسی تاریخ هنر دبیرستان دیده‌ای بیست و چند سالی گذشته باشد. آن زمان بارها نام نقاش‌اش را زیر لب زمزمزه کردی و به حافظه‌ات سپردی تا اگر معلّم به سرش زد و در امتحان نام نقاش و نقاشی را پرسید خیلی سریع پاسخ بدهی:«شب مقدس» اشاره به تولد عیسی مسیح، کورِجو ۱۵۳۰ میلادی . اگرچه این پرسش هم مانند بسیاری از پرسشهای دیگری که خودت را برای پاسخ دادن‌اش آماده کرده بودی، پرسیده نشد اما در تمام این سالها  شمایل و رنگهایش به خوبی در گوشه‌ای از حافظه‌ات ماند تا در این شب نفسگیر و طولانی از جای خالیِ قابی بر دیوار پذیرایی تبخیر شود و نیروی خوشایندی را به ظلماتِ قلب و سنگینی سینه‌ات بدمد.  نوزادها و بچه‌ها به شکل غریبی زیبا هستند. این زیبایی هرگز معلوم نیست که منشاء و سرچشمه‌اش کجاست اما همزمان میشود روزها در باب این زیبایی حرافی کرد. آن بچه در نقاشی شب مقدس حتی به خوبی دیده نمیشود و انگار فقط یک لکه‌ی درخشان از نور است. درست مانند زمانی که هوس میکنی به مرکز دایره‌ی خورشید خیره بمانی. سایه‌های نه چندان شفافی در خیره شدن به مرکز خورشید پدیدار میشود اما پایدار نیستند و مدام تغییر مکان می‌دهند. در این خیره‌گی شعفِ جنون آمیزی ابتدا جمجمه‌ات را و سپس همه بدن ات را احاطه میکند و سپس بیقرار میشوی و چشم‌ات را می‌بندی. حتی چند دقیقه بعد از بستن پلکهایت هنوز شدتِ درخشنده‌گی خورشید به حضور‌اش در کاسه‌ی سرت ادامه می‌دهد. آن نوزادِ کوچکی هم که در نقطه‌ی مرکزی تابلوی کورِجو نقاشی شده چنین حالتی دارد. هم دیده میشود و هم اصلا دیده نمیشود. با این حال زیباست. حتی زیباتر از آن نوزادی که در نقاشی «خانواده‌ی مقدس» کارناخ میخواهد ویلون فرشته‌ی هم قدِ خودش را لمس کند و بی تردید بسیار زیباتر است از آن نوزاد عجیب و بدقواره که در تابلوی «مریم با گردنِ بلند» مانند یک تاجرِ خسته از معاشقه‌ای طولانی با روسپیانِ گران قیمت به خواب رفته و در صورت‌اش نه تنها هیچ ردّی از کودکی نیست بلکه انگاری مانند یک محکوم به مرگ یا یک تواب پشیمان در خلال فکر کردن به خواب رفته است. نه آن نوزاد هیچوقت نمی‌تواند برای تو زیبا به نظر بیاید چون در چهره‌ی نوزادان هیچ ردی از تأمل و تعقل پیدا نمی‌کنی. آنها حتی اندوه‌شان به نوعی زیباییِ اصیل آغشته است و انگار با چهره‌های خالی از هر معنا و پیامی میخواهند اصیل ‌ترین شمایل زیبایی را آشکار کنند. «اصیل‌ترین شمایل زیبایی»! وه که چه این ترکیب تو را می‌ترساند. چون به خوبی می‌دانی که چگونه این شمایل اصیل زیبایی، سست و ضعیف و زمینگیر و بیمارت میکند. برای تو این زیبایی بدترین و مزمن‌ترین مرضی است که هر زمان تسخیرت کرده مانند محکومی آویخته شده بر ارابه‌ی دو اسب تیزرو چهارنعل تن‌ات را  به قربانگاه‌ می‌برد.

زیبایی یک ضارب وحشی است. یک الهه‌ی بربر که همچون تیغی معلق در فضا حرکت می‌کند و هر آنچه در پیشگاهش مکث کند جز زخم و جراحت نصیبی نمی‌برد. زیبایی همواره در پی غالب می‌گردد اما دست بر قضا همیشه مغلوب می‌کند. زیبایی دشمنِ مکث است. آنکه در برابرش یک آن مکث می‌کند در دم مغلوب و قربانی می‌شود و دیگر فرصتی برای بازگشتن ندارد. چرا که مکث مجال می‌دهد زیبایی پدیدار شود و ضربه‌ی کاری‌اش را بنوازد. آنکه سرش را پایین انداخته و مکث نمی‌کند نه به زیبایی فرصت آشکار شدن می‌دهد و نه زخم برمی‌دارد. به همین خاطر از منظومه‌ی این تبادل موحش به دور می‌ماند. اما آنکه توقف می‌کند دیگر صاحب جانش نیست. چون کار زیبایی نفوذ است. اما نه نفوذ در صعود یا سقوط. حرکت زیبایی همیشه افقی است. در آغاز یک خراش سطحی بر یابنده‌اش می‌اندازد و عبور می‌کند. خراش عمیق‌تر میشود و دردش به استخوانها می‌رسد. از این پس این زخم است که در پی ضارب‌اش می‌‌گردد. اما ضارب کجاست؟ زهی، دیگر هرگز نمی‌توان پیدایش کرد. آنچه از عبور زیبایی به جا می‌ماند “معنا”ست. معنایی برساخته که زخم برای التیام‌اش ناچار به بافتن است. وگرنه خودِ زیبایی درست مانند چهره‌ی آن نوزادها محمول معنا نیست. اما برای فهمیدنش باید معنا ساخت. معنایی که برای ساختن‌اش باید مکث کنی، بأیستی و توالیِ وقفه‌هایت را مرور کنی.  از قضا همانگونه که زیبایی ستیزه‌ی مکث است، مکث هم ستیزه‌ی زیبایی است. وقتی زیبایی بیش از اندازه در برابر مغلوبش مکث می‌کند به گونه‌ای دیگر با چنگال مکث خمیر می‌شود. مکث از زیبایی میخواهد بماند و عبور نکند. مکث میخواهد زیبایی تلف شود و با دور ریختن مازادش انتقام آن زخم و خراش‌ها را بگیرد. آری زیبایی یا باید در ایستایی‌اش همواره و هر دم از خودش فراتر برود و یا اگر با همان هیبت نخستین در برابر مغلوب قصد ماندن کند، بی‌بروبرگرد تباه میشود. باید وقت‌شناس باشد، پیش از موعد برود و حرکتِ وحشیانه‌اش را ادامه دهد.

با این همه عشاقی که این «اصیل‌ترین شمایل زیبایی» را شناخته‌اند و در برابرش متواضع و بی ادعا هستند، با همان مهارتهای غریزی‌شان بهترین نمودهای حفاظت از زیبایی هستند. آنها هیچگاه روبروی هم نمی ایستند تا ناچار نشوند مکث کنند. عشاق بعد از پدیدار شدن زیبایی و پیش از مغلوب شدن، چشم از یکدیگر برمی‌دارند و به یک زیبایی انتزاعی یعنی به جایی ورای خود خیره می‌شوند. آنها نمی‌گذارند زیبایی در تقارن  مدام و در خیره‌گی به نقطه‌ی مقابلش اتلاف شود. آنها از مازادهای زیبایی تلف شده بیش از هر چیز دیگر می‌ترسند به همین خاطر یکسره در حرکت و سیلان‌اند. عشاقی که این اصیلترین شمایل زیبایی را فهمیده‌اند، درست مانند هنرمندهای خبره و کارکشته، زیبایی را رها می‌کنند تا همچون همان الهه‌ی بربر آزاد و رها وحشیانه به گردش‌اش ادامه دهد. کاری که کورِجّو با شمایل مسیحِ نوزاد میکند همان کاری است که دیگر نقاشانِ مسیح در کودکی زیر بارِ وسوسه‌اش نرفته‌اند. او آن نوزاد را بی شکل و بی شمایل و تنها با لکه‌های نور در لابلای سایه‌های مبهم نقاشی کرده تا با تواضع بگوید از تجسم آن زیبایی ناتوان است و طفره می‌رود. شاید جای خالیِ آن قابِ عکس بر دیوار پذیرایی را با نسخه‌ای از شب مقدس پوشاندم. شاید هم بهتر باشد آن جای خالی همچنان خالی بماند.

دست چپ‌ات خواب رفته و سرانگشتان‌ات گز گز میکند. نیم خیز میشوی و دست‌ات را بی جهت در هوا میرقصانی تا دوباره خون در رگ‌هایش جاری شود. کورمال دست راستت را به سمت جعبه سیگار می‌بری و روشنایی فندک از پِس پوستِ نازک پلکهایت نفوذ میکند تا ناچار شوی برای افروختن سیگار اندکی و به قدر یک درزِ کوچک بازشان کنی. مغزت هنوز کاملا بیدار است. باید نان شیرمال میخریدی. نیمه‌شب‌ها وقتی یکباره گرسنگی نیازهای جسمانی ات را به یادت می‌آورد باید چیزی باشد که بدون نیاز به تغییر حالت بدن‌ات، تنها با حرکت یک دست برداری و سُق بزنی. باید نان شیرمال میخریدی تا این حفره‌ی کوچک را پُر کند. اما با پلکهای نیمه باز و نیمه بسته یک حبه قند را که روی یک ورق دستمال کاغذی مدتهاست جا خوش کرده میبینی و بلافاصله می‌قاپی و روی زبان‌ات میگذاری که به آرامی آب شود و کمی تمنای این حفره‌ی کوچک را خاموش کند.  سیگارت را نصفه خاموش میکنی و با یک حرکت دمرو میشوی. چنان که تمام صورت‌ات در نرمی و لطافت بالش فرو رفته و دوباره تاریکی محض چشمهایت را بر هم فشرده. دوبار اندیشه‌ها و رویاها و افکار منقطع و پراکنده پدیدار میشوند. مکان‌ها، انبوهه‌ی آدم‌ها و مناظری که بی هیچ منطق علّی پی در پی می‌آیند و به مرور یکی از آنها مرئی تر میشود. حالا درست همان چیزی که از سر شب در کار گریختن از آن بودی پدیدار میشود. ناگهان چهره‌ی شفاف و پوست روشن آن زن جوان  از ژرفای بغض‌ای که تمام شب گلوی ات را گرفته بیرون می‌آید.  قبلا جایی خوانده بودی که رؤیاها هرگز تحرک ندارند و مانند قابهای ثابت و بی‌تحرک ظاهر می‌شوند. آری این گزاره حقیقت دارد. تصویرش هیچ‌تحرکی ندارد. مانند یک قطعه عکس برای مدارک سازمانهای دولتی ثابت و سرد و بی‌روح است. آن زن تمام این روزها در پس‌زمینه‌ی افکار تو در گوشه‌ای کز کرده است و همواره آماده است تا از اولین  تهی گاهی که در ذهن‌ات پدید می‌آید بیرون بزند و این حضور مستمر همان چیزی است که تو را و حتی من را هم به وحشت می‌اندازد.  انگار در گلویت بارها نام‌اش را بانگ می‌زنی، اما نه به مدد تارهای صوتی و جریان هوا بلکه مانند بانگ زدنی در خلاء که هیچ دیواری در آن نیست تا پژواک صدایت را بازگرداند. این نام درست در ابتدای شش‌هایت و انتهای گلوی ات حضور دارد و با ضرب‌اهنگی معین تکرار میشود. نام‌اش یک راز است چون چهره‌اش در آن قاب ثابت و بی روح، انگار با نشانه‌های واضح به تو‌می‌گوید: «از من حتی با خودت هم حرف نزن». اما هیچ کس به این هشدارها اهمیت نمی‌دهد. آن زن را مدتی است می‌شناسی و گهگاه با او بیرون می‌روی. حضور مداوم‌اش چه بسا چند برابر وزنِ واقعی‌اش ذهن و جان‌ات را سنگین کرده است. در لجاجت و سنگدلی و صبوری کم نظیر است و چیدمانِ جهانِ تحت کنترل‌اش را مطابقِ میل‌اش می‌چیند و در این کار هرگز دستپاچه نمی‌شود و تعجیل نمی‌کند. زیستن برای او یک بازیِ طولانی برای بُردی قاطع است. به همین جهت دیگری از منظرش همیشه دیگری است و قاعده‌ی این بازی مانند هر بازی دیگر حکم می‌کند که احساسات ‌اش را درگیر فراز و فرود بازی نکند تا برای یک لحظه هم کنترل و دقت‌اش فدای عواطف پوچ و آنی و زودگذر نگردد. آری؛ پوچ و آنی و زودگذر همان چیزی است که در مقابل معنای تاثرات‌ به کار می‌بندد. پس حتی محض سرگرمی هم اجازه نمی‌دهد که تو در مقام دیگری به قلمروش پا بگذاری چون باعث میشوی تمرکز و دقت‌اش را به هم بریزی و او را در دامی که عامدانه و آگاهانه از آن پرهیز می‌کند بیاندازی. این زن رؤیا ندارد و از قوه‌ی القاییِ آدم‌ها و جهانِ موجودات زنده می‌ترسد. پس ناچار است دست از شهود بکشد و ترجیح می‌دهد نظامی از معانی معین با بروندادهای قابلِ اندازه‌گیری  داورِ نهاییِ تصمیمات‌اش باشد. یعنی اگر یک لیوان آب را سرمیکشد پیشتر بایستی مطمئن شده باشد این لیوانِ آب فوایدی مازاد بر لذتِ رفعِ تشنگی دارد. اما از آنجا که هیچ بنی آدمی نیست که تمام وقت بتواند بر دروندادها و بروندادهای جان و تن‌اش کنترلی مداوم داشته باشد هر از چندگاهی در هزارتوی تناقض‌هایش با آن سویِ پنهان شده و در بندافتاده‌اش رودررو میشود و این همان زمان‌هایی است که تو شیفته و شیدای‌اش میشوی. ولی چون این مواجهه‌ی درونی چندان پایدار نیست که بتوانی روی‌اش حسابی باز کنی ناگهان دوباره به آن تندیس سنگی و بی‌روح برمیخوری که تسلط و تمرکزش را بازیافته است و دقتِ سنجشگرانه و جسمِ بی‌رؤیایش عزت نفس‌ات را نشانه می‌رود. تو زیر و بم‌های این چیدمان را به خوبی می‌شناسی چون سال‌ها با همین ترفند رابطه‌ات با جهان بیرون را معلق می‌کردی. اما او علاوه بر این ترفند یک امتیاز بزرگ دیگری دارد که تو هرگز نداشته‌ای: سکوت و کم حرفی.  به خوبی می‌دانی که اغلب آدم‌های کم حرف با اینکه ذهنشان همچون لب‌هایشان کم تحرّک و ساکت است اما همین سکوت و مهمتر از آن تحملِ مکث‌ها و سکوت‌های طولانی، آنها را در گلوگاههای رابطه نجات می‌دهد. اما تو ناتوان از تحملِ سنگینی و فشارِ آن مکث‌ها و سکوت‌های طولانی هستی و همواره برافروخته‌ات میکند. هر چند بی‌جهت با شنیدن این گزاره هراسان می‌شوی اما خودت هم به خوبی می‌دانی که حقیقت دارد: هیچ اخلاقی در کار نیست.  هر چه هست روابط قدرت و میزانِ نفوذ در دیگری است که با این جزئیاتِ خیره‌کننده‌ی ارتباطی تبدیل به یک مسابقه‌ی جدی و نفس‌گیر  میشود و آنکه در این جدال بتواند مسئولیت رفتار خودش را به گردنِ دیگری بیاندازد یا در پایان هر دور از بازی دیگری را شاکی و برافروخته کند، پیروز میدان است.  شکست خوردگان همیشه با  عصبانیت و برافروخته‌گی میدان را ترک می‌کنند و اینیک قاعده‌ی بدون استثناست.  درست مانند همین چند ساعت قبل، پیش از اینکه اینگونه سرت را در بالش فرو ببری، آن زن روبروی ات نشسته بود و بدون آنکه به دستهایش نگاه کند پوست خشک شده‌ی سرانگشتهایش را با ناخن‌های نسبتاً بلندش می‌کند. به تو هم نگاه نمی‌کرد و با اطمینان و غروری محکم، صورت‌اش را از تو برگرفته و در سکوتی تحمل ناپذیر که طنین‌اش از صدای ناقوس هم هولناک‌تر بود، به چیزی بیرون از پنجره‌های بلند رستوران نگاه می‌کرد. انگار خودش می‌دانست که چه نیمرخ زیبا و چشم‌نوازی دارد پس دقایق زیادی را آرام و مسلط و غالب، در سکوت کامل به همین حالت گذراند. اما تو درمانده و خشمگین روزنامه‌ای را به شکلی مطلقاً نمایشی جلوی صورتت گرفته بودی تا غرورِ ورشکسته‌ات را از چشمهای او پنهان کنی. حتی کلمات درشت روزنامه برای‌ات مبهم و ناخوانا بود و میل داشتی به جای این نمایش مضحک چشم‌هایت را ببندی تا تاریکی عمیق بر تو حادث شود و در هجوم اندیشه‌های پراکنده و منقطع که آن زن در پس زمینه‌اش نیست و از شکافها و تهی گاه‌های افکارت پدیدار نمیشود، غرق و محو شوی. اما با چشمهای خیره در کلماتِ درشت و مبهم روزنامه از من پرسیدی: این زن از تو چه میخواهد؟ چطور تا این حد در تو نفوذ کرد که نام‌اش را در گلوی‌ات بانگ بزنی بی‌آنکه شنیده شود. چرا پی در پی عزت نفس‌ات را نشانه می‌رود و اینگونه سردرگم ات می‌کند تا نتوانی با یک حرکت ساده از  آن صندلیِ نکبتِ روبروی‌اش بلند شوی و به هوای جاری خیابان و ازدحامِ عابرانش بپیوندی؟ -ادب؟! نه هرگز آنقدر ابله نیستی که از این ابتکار طبقه متوسطی برای جدا کردن خودشان از  مردمان پایین‌‌تر بهره ببری. تو مردِ ادب نیستی و آن زن با آن پوست شفاف و روشن تو را ضعیف می‌کند و صلحِ کذاییِ خودت با من را بر هم می‌زند. اما اگر میخواهی بگویی که  آن زن شرور و بی فضیلت است مطمئن باش که جلوی‌ات را خواهم گرفت و نشان‌ات می‌دهم که اگر شرارتی در کار باشد تو سهم بیشتری از این شرّ را به گردن داری!  این فقط یک بازی است که هر کس توأمان بازیگر و داور اعمالِ خودش است و شاید توأمان دو برنده یا دو بازنده داشته باشد. اما هر چه باشد یک بازی است که سوت پایانی اش در زمانی معین به صدا در می‌آید. شرّ خودش را آلوده به بازی‌ها نمی‌کند. و در این بازیِ نسبتاً عادلانه تو او را نیاز داری تا نیروهای مُرده و از کف‌رفته‌ی زندگی‌ات را بازیابی و بهانه‌ای برای درآمیختن با جوششِ شهوانی زیستن، که اکنون تنها نقطه‌ی پیوند تو با آن بیرون است- در کف داشته باشی! او درست همان زنی‌ است که تو را فرامیخواند و هر جزء اندام‌ها و حضور جسمانی‌اش با هر واژه‌ای که از دهانش بیرون می‌زند به تو نشان میدهد همانی است که تو را از گور بیرون کشید و اکنون خون رگ‌هایت را به جوش می‌آورد!  او همانقدر بر تو واقف است که تو بر او. پس فاصله‌اش را حفظ میکند، بازیگوش است و اجازه می‌دهد تا دامنه‌ی عواطف و تأثراتت را هر چقدر دلت میخواهد بگسترانی و در جهانی یکسره ملوّن از رنگ‌های دلبخواه همچون گربه‌ای بر شن‌های گرم غوطه بخوری و لم بدهی بی آنکه محاکمه‌ای در کار باشد.  تو …

گردنت بخاطر فشاری که از حالت خوابیدنت نثارش شده درد میگیرد. غلت می‌خوری به سمت دیوار اما بدنت ناآرام است. اینبار به سمت در اتاق خواب برمی‌گردی و با چشمهای نیمه باز نورِ آبیِ روشن صبحگاه را می‌بینی که از شکاف نیمه باز پنجره درونِ اتاق را نسبتاً روشن کرده است. نیم خیز میشوی و شیت قرص خواب را از روی میز برمیداری. درنگ می‌کنی که قرص را نصفه کنی یا کامل ببلعی. مثل همیشه راه دوم را پیش میگیری و با یک تکان آن حبِ ریزِ صورتیِ روشن را به قعر گلوی‌ات می‌اندازی و با آب دهان‌ات قورت‌اش می‌دهی. این‌بار دست راستت را روی پیشانی‌ات می‌گذاری و از همان ابتدا زاویه‌ی آرنج دست‌ات را تنگ‌تر می‌کنی تا سنگینی ‌اش روی پلکهایت را بپوشاند. دیگر هیچ اندیشه و رویایی سراغ‌ات نمی‌آید و در تونلِ تاریکی از انباشت و انسجامِ تاریکی غرق میشوی. شاید اکنون بتوانی به من بگویی: خوابیده‌ام!