نسخه صوتی شعر
ای سرزمین ِ من!
آن زمان که دیدمت
آنگونه که شاعران و آوازخوانها گفتند
زیبا نبودی!
چشمهای سُرخات که به آسمان خیره بود
و پوستِ شکافتهات که دانههای برف را میبلعید
مرا ترساند و از تو گریختم.
در بیابانهای لَمیزرع به دنبالِ مردانِ ناخُرسندت رفتم
آنها که در هم شکسته و تلخ
از گردنهها پایین میآمدند
و جز سرودی یا خاطرهای
حتی تکّه نانی به لب نداشتند
اما بیدلیل بر طبل مینواختند تا یکی برقصد.
در جُلگههای بی نام و نشان، سالها پیش
یکی از فرزندانت از کاروان جامانده بود
و تا دمِ مرگ از وحشتِ تنهایی
درختِ یلوطی را چنان در آغوش کشیده بود
که انگار؛ مادری جسمِ نیم جانِ فرزند دلیرش را.
من استخوانهایش را دیدم.
اما درخت همچنان در باد میرقصید.
در جاده های گِل آلودت
آنگاه که لشکرِ بیهموت* اسیران را می آوردند
من هم آنجا بودم، پشتِ لاشه سنگی
میدیدم که از مرگ ترسیده اند
اما تو چشمات را بسته بودی!
بر بالایِ یکی قُله
آن قُله که مُشرف به شهر بود
باکره ای که زخمهایِ آن داغِ ننگ
بر گونههای کبودش جیغ میکشید
خودش را از صخره آویخته بود.
و شاعرانت از جَلای صخرهها میسرودند.
بر کفِ خیابان
آنجا که عکسِ ماه در خونِ تازه افتاده بود
هر پدر لاشهی فرزندش را انکار کرد
هر مادر به مویهای در پستوها دوید
و بارانِ نابههنگامِ آسمانت
اشارهی شاهدان را شُست.
ای سرزمین من تو هیچگاه زیبا نبودی!
و با هر آیهیِ سیاحانِ بی آبرو،
پاکترین فرزندانات را قربانی کردی
قلب ِ تو گورستانِ پیامبرانی است که با لباسهایشان در گور خوابیدهاند.
آن روزها که میگریختم
در نیمهشبهایِ خیابانی متروک
دخترکی که از شرم
برآمدگیِ کوچکِ سینههایش را با موهای بُلندِ بُلندش پوشانده بود
به آوازی در گوشم میخواند:
“دو پیرمرد و یک زن دیوانه در آن خانه نشستهاند
آنها گرسنهاند
آنها عُمری است که گرسنه ماندهاند
و با چشمهایشان از من نان میخواهند.
چگونه میتوانی بگریزی؟
به من بیاموز چگونه میتوان گریخت؟”
و دستهایش آن خانهی نفرینی را نشان میداد
… و من همچنان میگریختم.
وقتی از شانهی یخ زدهی کوهستانهایت پایین آمدم
سرودِ برهم خوردنِ دندانِ بارکشهایی را شنیدم
که دیگر جسم آدمی نداشتند
و همچون کاروانِ قاطران، نعل به پا بسته بودند
و یکصدا میخواندند:
“شهر را به بیهموت بخشیدیم
او رستگارمان میکند اگر شُکرگُذار باشیم
او به فرزندانمان غذا میدهد اگر سربه زیر باشیم
او همسرانمان را رُسوا می کند اگر بی آبرو باشند
اما تو چگونه می تواتی بگریزی؟
به ما بیاموز چگونه می توان گریخت؟”
و با سرهایشان مزرعهای در دوردست را نشان میدادند
که سرما جوانههایش را سوزانده بود.
… و من همچنان میگریختم.
ای سرزمین من!
از دوردستها دوباره سر به سویات برگرداندم
تا در آغوشم کشی و نگذاری بگریزم
اما دوباره دیدمت
که چشمهای سُرخات خیره به آسمان بود
و پوستِ شکافته ات دانههای برف را میبلعید.
و لبهای جنون زدهات در گوشم میخواند:
“ای نام فراموش گشته
ای رنج بی اثر
کدام از ما در آغوش آن دیگری است؟
نگاه کن آن لکهی نور
که بر مزرعههای سوخته افتاده
چه شکیبایی ِ پیامبرگونهای دارد!
و آن مردِ بی پروا
چگونه در پیراهنش آرام نشسته است!
نگاه کُن شهر را
چه فراموشکار و سودازده
در ترانههای عامیانه میخرامد
و دخترانِ خودخواه را می رقصاند.
ای نام فراموش گشته
ای رنج بی اثر !
رویت را برنگردان و نگاه کن
این سرزمینِ توست!”
… و من همچنان می گریختم.
اکنون:
چَشمم از دهانم آشکارتر است
و روحم انگار در رودههای روز
از عفونتی مُهلک، تب کرده است.
اکنون :
در برابر هیچ ایستادهام
و به تبهکاریِ این قلبِ نافرمان آگاهم
به این اهریمنِ بیمار، که بر گلویم نشسته
و همچون داوری سنگدل
پنجه در رازهایم فرو می کند.
اکنون:
خستهام
مهتاب بر پردهی پلکهایم سنگینی میکند
و کاردِ اندیشه در زخمهای کُهنه است.
آیا میشود دوباره آوازخوان بر گردنههای کوه راه بپیمایم
و قلبم را با رویایی خوش به جوش آورم؟
اکنون:
نه ؛ من دیگر باکره نیستم
و رازِ چیزها را میدانم
آنجا که دلاوران به انتقام بالا میروند
من پایین میآیم
و آنجا که میهمانان سکونت میکنند
من بیرون میزنم.
پس تقدیر انسان بی سرزمین چنین است
که به سختی در پوست ِ چهرهاش زنده بماند.
*بیهموت: : اشاره به نام هیولایی است در عهد عتیق، که توماس هابز در کتابی با همین عنوان، آن را همچون روندی سیاسی یا شکلی از حکمرانی به مثابه ” بازگشت به وضع طبیعی و عودت ددمنشی و جنگ همه بر ضد همه “به کار بسته است.