این قطعات بیش از آنکه ادعای رفتار پژوهشی و نظری با موضوع مورد بررسی را داشته باشند تمرین بازنویسی احساسات روزمرهی ما هستند با زبانی غیرنظری و تا حد امکان گفتاری. چرا که نوشتن درباره فضیلتهای همچون دوستی، عشق، شجاعت و … بدون دخالت دادن احساسات پسینی (تجربی) و تاملاتِ عاطفی احتمالاً به چیزی سراسر نافهمیدنی میانجامد. در این بخش تنها دو قطعه منتشر شده است و در آینده، دیگر قطعات نیز انتشار خواهند یافت.
قطعاتی در باب ترفندهای دوستی
تفاوت و دوستی
آنگاه که سیمای تودهوارِ جامعه، بیشتر از فردیتهای عمیق و استخواندار جلوهگری میکند باید با قلبی آکنده از نومیدی و چشمهایی که به آخرین تارهای غروبِ خورشید خیره مانده است، با خودمان بگوییم: اینجا میتواند دوستی وجود داشته باشد، اما جمع دوستان تنها فریب و دلخوشی است. آنگاه که تودهها؛ بیامان نوزادانِ یکرنگ و همشکل و یکدست میزایند، چگونه میشود گروهی از آدمها را دور هم گرد آورد تا بشود با نام ” دوستان” خطابشان کرد؟ “جمعِ دوستان” مکانی برای تضاربِ تفاوتهاست و بر این اساس سادهلوحی است اگر صرفاً سلیقههای بویایی و چشایی یا ذائقههای عمدتاً غریزی یا آندسته از تمایلات ِ سیاسی که عمیقاً منشاء طبقاتی دارند را تفاوت به حساب آوریم. تفاوت فرزند ِ خَلفِ آزمونگری است و تنها به مددِ تخیل کردن است که امکانِ پرورش و فرصت ِ تجلی پیدا میکند. تفاوت در انسانها پیشاپیش وجود ندارد یا اگر هم وجود داشته باشد نیازمند ِ ارزشگذاریِ دوباره و بیرون آوردنش از منطقهی غریزهها و دیدنشان است. گر چه این فرآیند به خودی خود سخت وطاقت فرساست اما بدون آن نیز امکانِ کشفِ دیگری و حتی هستی ناممکن میشود، اما چنانکه از گردنههای صعب العبورِ این مسیر پرخطر جان سالم به در ببریم غیر از آنکه تفاوتِ خودمان را درمی یابیم، چشمانمان برای یافتنِ تفاوتهای دیگر، دوچندان تیزتر میشوند. این هدیهی تفاوت است که جهان را نه همچون خود بلکه چون پدیدهای هارمونیک به ما میشناساند تا هویت سازیهای گلهای و پوشالی، جمعیتها را سرگرمِ تشابهاتِ سطحی نکنند و اینگونه است که تفاوت، خود پیام آورِ رستگاری میشود. چون آن گردنههای صعب العبور پیش از هر کس، صاحبانِ خصوصیاتِ شرّیرانه را زمینگیر می کند. آنها که تفاوتشان را برای برتری بر دیگری و کامجویی از آنها میخواهند. باید بدانیم که وقتی از تفاوت حرف میزنیم اشاره به آن ” دلقکهای منحصر به فرد” نیست که به میانجی ِ فقدانها و حفرههای بزرگ اجتماعی پدید میآیند و با دستهای توده بر سکوی درخشان ِ نمایش نشانده میشوند تا جلوه و نمودی از افتخارِ ملی یا هر هویتِ عمومی دیگر باشند. آنها هر چه هستند کارشان نمایشِ تفاوت است. یعنی آنها نقشپوش ِ تفاوتاند و هیچ آدمِ بالغی نقشپوش ِ یک نقش را با خود آن نقش اشتباه نمیگیرد، مگر آنکه آن اشتباه را به خود بِقبولاند. و چه غم انگیز است که میبینیم در بستر جهانی که هر کس به گونهای در پیِ جلوه کردن ِ تفاوتِ خویش است، نسخهی نهایی، تکرارِ بیشمار و بی مرزِ تنها گونهای از گونههای زیستن است که لباسهای متفاوتی پوشیدهاند و دستِ بر قضا در آدرسهای متفاوتی زندگی میکنند، اما جملگی وقتی به خلوتشان میروند همان زندگیای را از سر میگیرند که دیگرانِشان از سر گرفتهاند. یعنی درست در آن هنگام که بایستی تفاوتِشان را آغاز کنند، همان راهی را در پیش میگیرند که دیگران در پیش گرفتهاند، چرا که اینگونه ماندن، آسانتر و کم زحمتتر است. این ناقوسی است برای مرگ ِ تخیل و تصور ِ زیستنی دیگر که همچون طاعونی فراگیر در مسیرش؛ اجتماعات ِ دوستان را به کام مرگ میکشاند و از آن مضحکهی غمانگیزی میسازد که در ادبیاتِ توده به آن میگویند: حلقه یا محفل. خواهیم دید آنجا که تفاوتهای راستین زاده میشوند مهمترین اشتراک ِ دوستان بر سرِ روندهای مشترک ِ تامل خواهد بود اما آنجا که شباهتها و یکدستیها جذب همدیگر میشوند همانطور که ارسطو می گوید “اشتراک ِ دستهای از حیوانات است در چراگاهی یکسان”. ما هر کدام به سیاقِ خودمان در یکی از این چراگاههای مشترک چریدهایم و تلخی ِ تجربهاش، حافظهمان را آکنده از زَهر میکند. محفلهایی که بیشتر به سکویِ بیرحمانهترین و خشنترین دعواهایِ رقابتی میماند تا یک اجتماع ِ دوستی و از این جهت استعارهی “چراگاه” که ارسطو به کار میبرد دقیق و هنرمندانه است. شاید از فاصلهای دورتر از این محفلها بتوانیم دریابیم که چرا استحکامات و زیربناهای این محافل تا این حد ضعیف و پوشالی است: آنگاه که پای دوستی در میان است ناخودآگاه ارزشِ برابری تجلی پیدا میکند. اگر چه در ژرفترین دوستیها همواره قسمی از نابرابری سرشتی است اما وقتی که تفاوت در کار نیست و پای اجتماعِ دوستان به میان میآید ناچاریم از کمترین حدِ نابرابری هم پرهیز کنیم. این پرهیز را خود ِ اجتماع و گروه مسلط میکند. نکتهی ترسناک آن است که انسانهای همشکل و یکدست چه بسا بیشتر از گونههای متفاوت بر تفکیک گذاری و مرزگذاریها اصرار میورزند. آنها هیچ شباهتی را با همدیگر تاب نمیآورند و آن را نشانهی تحقیر و خوارشماری علیه خودشان به حساب میآورند. در نتیجه در هویتهای خودساخته اما ضعیف و بی بنیاد پراکنده میشوند و چون آن منابعِ هویتی، حاملِ هیچگونه خوراکِ معنایی و اندیشهای نیست که به تفاوتی راستین منجر شود، این فقدان را با شکل دادن به اجتماعات محافظهکارانه پُر میکنند. دستههای هویتیِ مُجزا که در علاقهمندی به رقابتهای دوگانه، دوری و نزدیکی به جریانات سیاسی رایج و مُد روز و در عین حال بیخطر، سلایقِ بسیار نازلِ سرگرمی و مهمتر از همه ارزشهای شبهفرهنگی که در پیگیری مُصرانهی اخبارِ زرد از زندگی خصوصی هنرپیشهها تا دعواهای مبتذلِ روشنفکری به بیان درمیآید. اکنون در این صحنهی مغشوش و ناپخته، در این سکویِ خشن و پُرتنش، چگونه میشود باریکهای یا شکافی برای ظهور یا تجلی ِ تفاوت را هموار کرد؟ چگونه می شود پُتکِ محکمی برسر این همه کج سلیقهگی و روانهای مُرده کوبید تا عادلانه و برابریطلبانه جلوه کند، حتی اگر در ذاتاش چنین نباشد؟ ” چگونه میشود به مَرد گفت که او زنده نیست در حالی که هیچگاه زنده نبوده است؟[۱]” و چگونه میشود این خبرمرگ را به گونهای بیان کرد که نه ترساننده باشد و نه کُشنده، بلکه بتواند اراده به زیستن را دوباره تحریک کند؟ بیگمان هر کدام از ما به خودش خواهد گفت تنها با شکل بخشیدن به یک اجتماعِ دوستی است که میشود چنین گفتگوی رازگونهای را به ثمر نشاند. اما افسوس که اجتماع، قدرتی پنهانی و نامرئی در خودش دارد که سرانجام راضی و پیروزش میکند. منشاء اساسی آن قدرت، میل به حفظ موقعیتهایی است که اشتراکِ بیشتری با فرد دارد و زحمت ِ تحول و آزادهگی را بر او بار نمیکند. شاید به همین خاطر باشد که در این اجتماعات، معیارِ برابری همواره به نفعِ کاهلترین و عافیتطلبترین انسانها گذارده میشود. اینجاست که صدایی ناشناخته و مشکوک در درون ِ ما سربرمیآورد و همواره تکرار میکند : به خاطر او که نمیخواهد تُندتر راه برود، قدمهایتان را آهستهتر کنید. به خاطر او که میل ندارد بیاندیشد و در جهان ِ اطرافاش خیره شود، نیاندیشید و خیره نشوید. مگر شما هواخواه برابری نیستید؟ این صدا همان منشاء قدرت ِ پنهان و نامرئی ِ جماعتِ دوستانی است که در چراگاهی یکسان میچرند. آنها حتی ارزشِ برابری را به سودِ خودشان مصادره میکنند چون به فایدهگرایی و کاربردگرایی خو کردهاند و هیچ چیز، حتی کمترین رنج را علیه خودشان روا نمیدارند. در برابر ِ این صحنهی مغشوش و ناپخته است که تفاوتها دچار هراسی جهنمی میشوند و اگر غیر از این هم باشد باید به تفاوت خودشان شک کنند. اکنون از خودشان می پرسند: آیا این همان جایی است که به آن تعلق دارم؟ اگر آری که کار تمام است، اگر نه باید در پی ِ دوست بگردم. و درست در همین برزخ است که دوست همچون آخرین تارهای غروب ِ خورشید نمایان میشود و تفاوتاش را در آغوش می گیرد و رازآمیزترین پچپچهها آغاز میشود. چرا که او نیز روزگاری از یکی از آن اجتماعات گریخته است و همچنان گریزپاست. یعنی از جایی که متعلق به او نیست همچون یک شعبده باز ِ ماهر میگریزد بیآنکه ترفندِ گریختناش آشکار شود و ردّی از خودش برجا بگذارد. او تفاوتی است که با نقیض اش شاداب میشود. پس بیصبرانه به سمت ِ نیرویی میرود که روایتِ دیگری از این جهان را برایش بازگوید. روایتی که امکانِ بازآفرینی و تخیل اش به هر دلیل برای او ممکن نبوده و این مجال را به خودش می دهد تا دوستی بیاید و آن را عیان کند. همان دوستی که خودش نیز تشنهی چنین آزمونی است و این والاترین حد از برابری در دوستیهای دو نفره است.
همدردی با دوست
در آن لحظه که آشنایی به ما پناه میآورد و با رنجها و زخمها و اشکهای بیکرانش مرزهای احساسی و عاطفی ما را احاطه میکند، ناچاریم دست به ترفندهای خردورزانه ای بزنیم تا تعادلی در این رابطه ی نامتعادل پدید آوریم. تصور عموم انسانها دربارهی وظایف اخلاقی در نسبت با دیگری چیزی جز ظاهرسازی نیست، پس در شیوه ی اظهار این تظاهر انسانها به دستههای گوناگونی تقسیم میشوند. دستهی اول با نهایت ِ عافیتطلبی چهرهشان را سرشار از تاسف و تالم میکنند، چنانکه از صاحب آن رنجها و زخمها دردآلودتر به نظر بیاید. در حالی که گوشهایشان از همان آغاز بسته بوده و اگر بر حسب تصادف از آنها بپرسیم “چه شنیدهاند؟” در بازگویی ِ آن روایتِ رنجبار بازخواهند ماند. چرا که عموم این انسانها نمیتوانند بطور همزمان از دو یا چند قوه ی حسیشان استفاده کنند، پس به یکی اکتفا میکنند و اگر موجوداتِ مردمداری باشند بطور قطع مدیریت نقابشان را ترجیح میدهند، چرا که برای آنها شنیدنِ رنجهای دیگری به زحمت ِ تجزیه و تحلیلاش نمیارزد. دستهی دوم که هم چهرههای نقش پذیرتری دارند و هم گوشهای تیزتر، با نهایت ِ ظرافت و دقت تلاش میکنند تا لذت ِ ناشی از اعتماد و درماندگی ِ دیگری را تا آنجا که ممکن است پنهان کنند و به فراخورش نمایش باشکوهی از همدردی داشته باشند: آنها حتی بهتر از جانوران دستهی اول چهرههای غم زده و افسوس بارشان را رونمایی میکنند و حتی ممکن است شما را در آغوش بکشند، اما برق چشمهایشان گواهی میدهد که از چیزی مرموز خُرسندند. برق چشمهایی که آشکارا میگوید: چه خوب است که مانند تو به فلاکت نیافتادهام و چه خوبتر که بار رنجهای تو بر دوش من نیست. در برابر این دسته باید خوشحال باشیم که انسان هنوز چشمهایی دارد که میشود از دریچهی آنها لحمهای از حقیقت ِ درونشان را فهمید. دستهی هولناکتر دیگری هم هستند که حقیقتاٌ در برابر آن اشکها و زخمها آسیب پذیرند و چنان غریقِ روایت ِ آن رنجها میشوند که در نهایت راوی و سخنگو را شرّمزده میکنند. آنها استادان ترحم و همدردی هستند و تنها چیز قابل احترام در چشم آنها دردها و آلام انسان رنجور است . اگر زمانی با آنها از سَبُکی روان و فراخی قلبتان بگویید مطمئن باشید که صدمه ی جبران ناپذیر و بی رحمانهای به آنها وارد کردهاید. آن دستهی عجیب انسانی همیشه آه سنگینی در گلویاش دارد و حتی در ملاقاتهای کوتاه با رانندههای تاکسی و فروشندهها دنبال ِ چیزی برای همدردی میگردد. با اینهمه تاب آوردن این دسته نسبت به آن شغالهایی که درست در زمان رنج کشیدن ِ شما دندانهای کثیفشان را آشکار میکنند، بسیار آسانتر است. آنها که همواره در نقطهی تعادل میایستند و با هر اشارهی کوچک و درشت، تلاش میکنند محافظهکاری و دوراندیشیِ ابلهانهشان را برملا کنند. پس در هر روایتی دنبال منطقِ پوشیده و سربستهای میگردند تا شما را گناهکار جلوه دهند و خودشان را مشرّف بر تمام امور. آنها در تحریک وجدان ِ معذب ِ دیگری و شرّمگین کردن ِ دوستانشان استعداد ویژهای دارند و به همین خاطر اگر در آینده جذب نهادهای پلیسی و امنیتی نشوند، بطور قطع پدران ِ کارکشتهای خواهند شد. با اینهمه دلیل نمیشود از بلاهت و حماقت ِ ذاتی ِ این دسته چشم بپوشیم. نادانی ِ آنها از آنجا سرچشمه میگیرد که نمیدانند روایان ِ رنجها و زخمها چندان برایشان تفاوتی ندارد که در برابر چه کسی و در چه وضعیتی ایستادهاند. این دوستانی که با کولهباری از رنج و چشمهی سیرابی از اشکهایشان آمده اند تنها به دنبال تماشاچیانی هستند که ناظر بر احوال آنها باشد و از این جهت خودبین تر و خودخواه تر از آنی هستند که گوششان را بدهکار نصیحتها و سخنوریهای این شغالها کنند. پس در زمان رنجوری اگر در جستجوی دوست ناکام شوند همین اشکها را برای مجسمهی دور میدان می ریزند. بیجهت نیست که در مکانهای مقدس و امامزادهها مردمان زیادی را میبینیم که چهرههایشان غرق در اندوه و اشک است. آنها اگر در مسیرشان به عابری آشنا و مطمئن برمی خوردند از رفتن به سمت مکانهای معنوی سر باز میزدند. حتی اگر آن عابر یکی از آن شغالها باشد. با اینهمه هنوز میتوان راه عادلانهای را جست که به میانجی آن میتوان امکانِ همدردی راستین را ممکن کرد و آن راه چه بسا مشارکت فعال در موضوع درد است. غیر از این و در دیگر حالتها شاید شرّافتمندترین دوست، تنها به دوستِ رنجورش میگوید: بس است. بازی ات را تمام کن. من تماشاچی ِ بدبختی تو نخواهم بود. همهی ما رنج میکشیم و باید از این بابت راضی و شادمان باشیم. آن چیزی که اشکهای تو را جاری کرده همان نیرویی است که اگر بر آن فایق شوی، شکوهمند و زیباترت میکند. وگرنه در برابر دیگری جز مضحکه ای نخواهی بود، حتی اگر آن دیگری شرّافتمندترین دوستت باشد. پس دست از این نمایش رقت انگیز بردار و دوستانت را وادار به ترحم و تظاهر نکن.
واکنشی از این دست بیانگرِ سنگدلی یا خونسردی یا بیاعتنایی ما نخواهد بود. همدردی با دیگری به معنای احساس کردن درد و مشارکت در ماهیتِ آن است، آنهم درست به همانگونه ای که دیگری آن را احساس میکند. حال برای آنکه در مسیر این مشارکت به دام ترحم نیافتیم، واکنش ما نیازمند اندیشهای گسترده به نفعِ دیگریِ عامِ انسانی یا تخیلی قدرتمند و توانا برای ساختنِ روزگاری بهتر در این جهان است. شاید گزاف نباشد اگر ادعا کنیم برای آزمونِ همدردی نیازمندِ آموختنیم. چرا که برشمردن ِ همدردی به عنوان یک فضیلت ِ منفرد و نسبی یا هیچ دردی را دوا نخواهد کرد یا به همان واکنشهای خودخواهانهای می انجامد که دربارهشان گفتیم و دربرابر این واکنشها چه بسا آن کسی که تقاضای همدردی میکند به مراتب آسیبپذیرتر شود. پس در اینجاست که ارزش دوستی بر همدردی ارجحیت مییابد یا به زبانی دیگر پیشنیاز آن میشود. دوستی درست به همان معنایی که یونانیان به ما آموختهاند عاطفه یا احساسی عمیق معطوف به دیگری است. پس به دنبال ِ خیر دوست است. شاید لازم باشد اینجا تکلیفمان را با واژگان خیر و شرّ معلوم کنیم. به یک بیانِ اسپینوزایی از آنجایی که “این مفاهیم (خیر وشرّ) در نفس اشیاء به چیز مثبتی دلالت نمی کند و آنها چیزی جز حالات فکر یا مفاهیمی که از مقایسهی اشیاء با یکدیگر ساخته ایم نیستند” پس “مقصود از خیر هر چیزی است که مسلماً میدانیم به وسیله آن می توانیم به نمونه طبیعت انسانی که مد نظر قرار دادهایم نزدیکتر شویم و بر عکس مقصود از شرّ هر چیزی است که مسلما می دانیم ما را از نزدیکی به آن نمونه باز می دارد” (اخلاق: اسپینوزا. ۲۱۹) اسپینوزا خیر و شرّ را هم معنی و مترادف با لذت و درد میداند: لذت عاطفه ای است که قدرت فعالیت بدن را می افزاید، یا تقویت می کند اما بر عکس الم عاطفه ای است که از قدرت فعالیت بدن میکاهد یا از آن جلوگیری می کند و بنابراین لذت بذاته خیر است ( اخلاق . اسپینوزا. ۲۵۶) او در ادامه افسردگی را به آن واسطه که قدرت فعالیت بدن را کاهش میدهد شرّ می داند. البته باید بدانیم که صرف لذت جسمانی نمی تواند به معنای خیر باشد، چنانکه اسپینوزا مواردی همچون شکم پرستی یا آز و طمع که مرتبط با ارزشهای جسمانی است را نه تنها اموری خیر نمیداند بلکه بر شرّارت آنها تاکید میورزد. فارغ از موارد دیگر آنچه که در این موقعیت اهمیت پیدا میکند مفهوم “قدرت عمل” است و بنا بر زمینهی بحث ما پرسش این است که آیا “همدردی” می تواند قدرت عمل ما را افزایش دهد؟ بی شک هیچ پاسخی به این پرسش نمیتواند درست باشد مادامیکه دو اصلِ بنیادی را در نظر نگیرد. اول اینکه موضوع دردی که دیگری بابت آن در رنج است چیست؟ و دوم اینکه آیا شخصاً قدرت و توانِ مشارکت در آن درد را در خود یافته ایم یا نه؟ چرا که از یکطرف به آسانی نمی توان با دردی که دوست یا دیگری بخاطر حقارت یا حسادت یا زیاده خواهی یا دیگر رذایل اخلاقی به دام آن افتاده همدردی کرد و از طرفی دیگر باید استعداد احساس کردن و مشارکت کردن در آن درد را در خود یافته باشیم وگرنه همدردی ما مضحکه ای بدل خواهد شد که در آغاز بحث درباره اش گفتیم. با این اوصاف می توان گفت همدردی ممکن است و حتی اگر در پاسخ به دو پرسش بالا صادق بوده باشد بدونِ شک قدرت عمل انسان را افزایش می دهد. زندگی قدیسین، از جان گذشتگان و قهرمانها سندی آشکار بر تایید این ادعاست.
[۱] قطعه ای از شعر”ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” از فروغ فرخزاد
منابع:
تبارشناسی اخلاق. فردرییش نیچه. ترجمه داریوش آشوری
اخلاق. اسپینوزا. ترجمه محسن جهانگیری
رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ. آگوست کنت اسپونویل. ترجمه مرتضی کلانتریان