فرو رفته، زانوزده، بیرمق
بازگشته از جنگی بیسرانجام با خویشتنِ خویش
اُفتاده بر پوستِ مرطوبِ بیشهزارِ سَروهای وحشی
خیره در رقصِ آرامِ یک لکه ابرِ سرگردان
بر متنِ آسمانِ فراخ
و غرق در اندیشهای که هرگز زاده نمیشود
شاید که خدایی از گوشهای نظارهام کند.
اکنون اینجا هستم!
انباشته در گوشتی ملتهب و خونی روان
گمشده در دهلیزهای یقینی که به تسخیرش آمده بودم
اما چه زود در سایهاش به گُمان افتادم.
فردا هم دوباره اینجا هستم!
در سوگ و عطش، در افسوس و وسوسه
پلک که می بندم در شن زارِ سوزانِ حافظهام
دو چشم گداخته از متن تاریکِ اتاقی در تبِ تابستان
به زانوهای لرزانِ روحام میخندند.
اکنون من دشمن خویشتنام
و هیچ در خاطرهام نیست
جز تن برهنهی زنانی در میانههای شب
که انگشت اشاره بر لب میگذارند
و به شوق و اندیشهام فرمان سکوت میدهند.
اندیشهای انباشته در گوشتی مُلتهب و خونی روان
شوقی گمشده در دهلیزهای یقینی که به تسخیرش آمده بودم
اما به سُخرهام گرفت.
و توأمان آنجا بودم!
در سرخیِ کوتاهِ شفق که شُکوه اش چندان نپائید
و همچون موهای تلخ ریخته بر شانههای برهنهی مادرم؛ زیبابود!
آنچنان زیبا که بگریم، اما سرخ شدم.
سرخ و گرم و تاولزده
بازگشته از جنگی بی سرانجام با قلب خویش
قلبی همزاد ناکامی در برزخ زنان
که یکسره میجوشد
در سوگ و عطش در هزار وسوسه وافسوس
و دیگر حتی کورهراهی به بلندیها نمی یابد؟
از نفس افتاده، وامانده، کورمال
چون دورهگردهای مفلوک
در پسماندهای حافظهام به دنبال چیزی میگردم
که هرگز نشناختهام .
حافظهای که همچون شهرهای به جامانده از جنگ، گُنگ است
و کوچهها و کودکانش بینام ونشان ماندهاند
تا یکی برخیزد
و به نامی که از یاد بردهاند خطابشان کند.
اکنون من دشمن خویشتنام!
اینگونه بینقشه و بیچراغ به نبرد آمدم
و جز زوزهی طوفانهایی که از شُشهایم برخواست
آیهای نشنیدهام.
آنجا؛
زاده شدم تا ویرانهها را ویرانتر کنم
و اینجا؛
برهنه از مأمنهایی که ساکنانش
یک عُمر در جوار گرمایش خُفته بودند؛ گریختم.
شاید که خدایی از گوشهای نظارهام کند!
در گریز مأمنی نیست
و آنکه همواره میگریزد
رستگاریاش را به زمان بخشیده است
و هر زخمِ کُهنه را با زخمی مُهلکتر تسکین میدهد.
آنکه از خودش میپرسد: من کیستم؟
دیگر نامی برای خود نمییابد.
و آنکه در نامی ساکن میشود
هرگز چیزی نمیپرسد.
همچون رقصِ آرامِ آن لکه ابرِ سرگردان
بر متن فراخِ آسمان
هر جا باد بخواهد، میرود.
و تو!
ای اُفتاده بر پوستِ مرطوبِ بیشهزارِ سَروهای وحشی!
در تو عصارهی درختان نیست تا عُمری بایستی
تا لک لکها بر شانههای موازیات لانه کنند.
رگهای تو هر جا که بخواهد میروید
و از رؤیاهای بیکران سیراب میشود.
تو پاره پاره بزرگ میشوی
و پاره پاره خواهی مُرد.
شاید که خدایی از گوشهای نظارهات کند!