ادبیاتداستان

یک روز استثنایی

منشی آژانس گفت: «… مسیر شما تو طرح ترافیکه. ماشین اختصاصی برای الان نداریم. اما اگه نیم …». گوشی را گذاشتم و به سرعت خودم را به ایستگاه مترو رساندم که تقریبا در ترافیک سنگین این پنجشنبه ی شلوغ بهترین گزینه برای رسیدن به مقصد بود. تمام پله های ایستگاه را به سرعت برق پایین رفتم و حتی چند بار تنه ام به تنه ی آدمهای مختلف خورد . وقتی به راهرو ورودی رسیدم متوجه شدم قطار هنوز نرسیده و می توانم حرکت تُند و بلند قدمهایم را آرام کنم. اما همینکه چشمم به دختر جوانی در انتهای راهرو افتاد مجبور شدم همان قدمهای بلند را حفظ کنم. کاری نمی‌شود کرد، زنها از مردهای ِ پُر مشغله و وقت شناس خوش‌شان می آید. نگاهی به ساعتم انداختم و شبیه بازاریاب‌های عصبی در فیلم‌های آمریکایی، بارانی را در دستهایم جابجا کردم و به نقطه‌ای در انتهای راهرو خیره شدم . اهمیتی نداشت که نگاه می کند یا نه، همین احساس ِ گنگ ِ “مهم بودن” کفایت می‌کرد تا با اقتدار روی سکوی اصلی ایستگاه بایستم و باز شدن ِ درب ِ قطار را نگاه کنم. شاید غرق شدن در همین احساس ِ احمقانه بود که باعث شد در لحظه ی بیرون آمدن از قطار، حواسم به کیف قاپها و جیبهایم نباشد.

وقتی از ایستگاه بیرون آمدم هوا هنوز روشن بود و می شد قیافه‌ی راننده‌ها را در داخل ماشین دید. بیشتر از پنج دقیقه منتظر ماندم تا راننده‌ی مد نظرم را پیدا کردم. پیرمرد لاغری که چشمهای مهربانی داشت و به راحتی می شد هر چیز عجیبی را با او در میان گذاشت. او مثل بقیه ی راننده‌ها بی‌اعتماد نبود و پذیرفت که پول را در مقصد بگیرد. همین‌‌‌‌که راه افتادیم بارانی را روی صندلی پرت کردم و پیرمرد به آرامی گفت: «اون روزنامه رو بدین به من.»دستپاچه شدم و اطرافم را نگاه کردم. یک روزنامه‌ی قدیمی که احتمالا به ۴۰ سال پیش تعلق داشت روی صندلی و زیر بارانی‌ام بود که با احتیاط بیرون کشیدم و در فاصله‌ای که پیرمرد آن را گرفت درشت ترین کلماتش را خواندم. «نخست وزیر استعفا می دهد». پیرمرد روزنامه را به دقت تا کرد، روی داشبورد گذاشت و وقتی متوجه شد رفتارش را زیر نظر دارم از آینه نگاهم کرد و لبخند پدرانه ای روی لبش نشست: «خاطراتمه … باید مراقبش باشم» نمی دانم چرا کلمه‌ی «مراقب»اذیتم کرد. بهتر بود بگوید «باید ازش محافظت کنم». نه این هم خوب نیست، آدم از خاطراتش محافظت نمی‌کند. شاید اگر می‌گفت «نباید مچاله شود»بیشتر باور می‌کردم که خاطراتش را دوست دارد. سکوت من پیرمرد را شرمنده کرد و به جای ادامه دادن به حرفهایش، پیچ ضبط صوت را چرخاند. موزیک ملایمی بود که به نظرم آشنا آمد. قطعه با صدای زیر یک ساز بادی شروع می‌شد و بعد از افت و خیزهای زیاد، در میان انبوهی از ویلون سل های غول پیکر محو می‌شد. همینکه صدای ریزِ هارپ و شیهه‌ی ساکسیفون به گوشم خورد، اسم قطعه یادم آمد. نیویورک در پاییز. بی اختیار در خاطرات ِ عصرهای پنجشنبه‌ی چند هفته پیش غرق شدم. صندلی‌های چوبی کافه و دستهای کوچکش که همیشه لاک فیروزه‌ای داشت و با ناخنهای بلندش بند بند ِ انگشتهایم را نوازش می‌کرد. بغض احمقانه ای گلویم را فشرد و برای رها شدن از آن سرم را به طرف پیرمرد چرخاندم. او به من توجهی نداشت و با ظرافت خاصی ریتم آرام ِ ساکسیفون را روی فرمان ضرب می گرفت. موزیکی که گوش می‌داد و روزنامه‌ای که روی داشبورد بود کنجکاوایم را تحریک کرد و دنبال موقعیت خوبی می گشتم که بگویم: «اولین بار است در یک تاکسی موزیک خوب می شنوم.»پیرمرد به نشانه‌ی تائید، سرش را تکان داد و دوباره همان لبخند پدرانه روی لبش نشست: «فقط یک نوازنده ی خوب می تواند موزیک خوب پیدا کند. بقیه که نوازنده نیستن.» حالت چهره اش تغییر کرد و دستهایش از ضرب گرفتن افتاد، احساس کردم خودش هم متوجه غلو بودن جمله‌اش شد و به سرعت سرش را به سمت من چرخاند: «من بیست و پنج سال نوازنده‌ی ثابت ارکستر ارتش بودم و در بهترین کافه‌های این مملکت تو ساکسیفون فوت کردم.»جمله را با چنان سرعتی ادا کرد که مطمئن شدم هر روز چند بار آن را تکرار می کند و دیگر به محتوایش هم فکر نمی کند. صدای موزیک را کم کرد و به حرفهایش ادامه داد: «وقتی برای دوره‌ی پیشرفته ما رو به آمریکا فرستادن، من و یکی از دوستام شبها به یک کافه ای سر می زدیم که چارلی پارکر با اونجا رفت و آمد می کرد. باورتان نمی شود اگر بگویم با تمومه غولهای جَز تو همون کافه برندی خوردم. حتی یه شب رفتم رو صحنه و یه چیزایی زدم ولی چون مست بودم خراب کردم.» یک مشکلی در حرفهای پیرمرد بود که اذیتم می کرد. بهتر بود در جواب سوال من ساکت می ماند تا آدم مهمی به نظر بیاید. با این کار تخیلم را تحریک می کرد تا داستان دیگری برایش بسازم. مثلا انسان تنهایی است که با مفاهیم پیچیده و عجیبی زندگی می‌کند وغروب‌ها آدمهای مورد علاقه اش را سوار می‌کند و برایشان موزیک می‌گذارد. اما با داستانی که تعریف کرد دیگر برایم اهمیتی نداشت که یک پیرمرد تاکسیران چارلی پارکر گوش می دهد یا نه. دلم می خواست مسیر حرفهایش را به سمت دیگری بکشم. مثلا عشقبازی با زنها یا دردسرهای دوران پیری. بی وقفه در وسط حرفهایش پریدم و پرسیدم: «شما با چند تا زن خوابیدین؟ »پیرمرد از آینه نگاهی به من انداخت و از نیمرخ متوجه شدم که هیچ اثری از آن لبخند پدرانه نیست. بدون آنکه برگردد صدای موزیک را که تقریبا به انتهای قطعه رسیده بود، زیاد کرد و تا لحظه‌ای که جلوی خانه‌ی دوستم رسیدیم چیزی نگفت.

دوستم از پنجره‌ی بالکن پول را در یک جعبه‌ی سیگار گذاشت و پایین انداخت. پیرمرد پول را گرفت و وقتی که در را بستم دوباره همان روزنامه را روی صندلی عقب دیدم. باد خنکی پشت گردنم را گَزید و بی صبرانه بارانی‌ام را پوشیدم. نمی دانم چقدر طول کشید تا او پایین آمد ولی تمام مدت به خاطر سرمایی که در کوچه بود راه می رفتم. دوستم می دانست که دیگر هیچوقت آن دستهای کوچک با ناخنهای فیروزه ای را نمی بینم و می خواست من را از دلتنگی نجات دهد. او هیچوقت به زنها اعتماد نداشت و همیشه با پوزخند تحقیرآمیزی می‌گفت: «زنها دو دسته‌اند. آنها که لاک فیروزه‌ای می زنند و آنها که لاک فیروزه‌ای می‌زنند.» بیشتر از دوهفته بود که تلاش می کرد به من بفهماند هیچ تفاوتی بین آنها نیست و به راحتی می شود قید یکی را زد و به دیگری چسبید. حرفهایش تاثیری در من نداشت و همیشه احساس می‌کردم در روابطش با زنها آدم موفقی نیست. حتی زمانی که از پله‌ها پایین آمد و شال گردن را دور گردنش چرخاند یک نوع سبُکی و لاقیدی بچگانه را در رفتارش حس کردم. دلم می‌خواست در مورد شنیدن قطعه‌ی ریچارد پارکر در تاکسی ِ پیرمرد و خاطراتی که برایم تداعی شد چیزهایی به او بگویم. اما ترسیدم که دوباره آن جمله‌ی احمقانه را تکرار کند . چیزی نگفتم و در تاریکی کوچه به راه افتادیم. او جعبه‌ی سیگارش را بیرون آورد و خواست به من تعارف کند، اما انگار یکباره یادش افتاد که ترک کرده‌ام و با لبخند کوچکی عذرخواهی کرد. او معتقد بود که من همیشه در موقعیت های فجیع تصمیم‌های عجیب می‌گیرم و اشتباهی هم در اعتقادش نبود. مسیرمان را به سمت اتوبان کج کردیم و وارد کوچه ی دیگری شدیم. دوستم در جوب آب تُف کرد و به قیافه‌ی جمع شده ام در بارانی نگاهی انداخت : «مَشتی سرد ِته؟»سوال را برای خودم تکرار کردم و متوجه شدم که هوا زیاد هم سرد نیست ولی به او گفتم: «تو تازه از خونه اومدی بیرون … وایسا یه کم دیگه راه بریم می فهمی.»دوستم دستهایش را به هم مالید و سرآسیمه گفت: «من اونقد هیجان زده‌‌م که سرما رو حس نمی کنم… باورت نمی شه چه تیکه‌ایه…تازه کارش رو شروع کرده … فقط یه کم ناشیه و این مسئله ما رو اذیت نمی کنه.» تمام مدت فکر می کردم دختر باکره‌ای هستم که قرار است به او تجاوز شود و مطمئن بودم این حسی که من را در بارانی‌ام جمع کرده است، سرما نیست، ترس است. ترس از صندلی های چوبی کافه، ترس از چارلی پارکر و ترس از مچاله شدن خاطرات. دوستم بازویم را فشار داد و با صدای بلند گفت : «داروخونه داره می بنده … همینجا وایسا، الان میام.» به اتوبان رسیده بودیم . ماشینها با سرعت زیادی از کنارم رد می شدند و باد سردی به صورتم می خورد. در آینه ی درب ِ داروخانه نگاهی به خودم انداختم. موهایم پُف کرده بود و بارانی به نظرم گشاد آمد. دوستم درب را باز کرد و کیسه‌ی پلاستیکی کوچکی را در دستهایش تکان می داد و داد می‌زد : «مواد لازم جهت جلوگیری از بخشش هستی ». از جمله‌ای که گفت خنده ام گرفت و از پله‌های پُل عابر بالا رفتیم. صدای پاهای هر دوی ِ ما روی پله های فلزی شبیه هم بود و من هر کاری کردم که این تشابه را از بین ببرم نتوانستم. وقتی به بالای ِ پُل رسیدیم باد تندی می وزید و سرعت ماشین‌ها هم بیشتر احساس می‌شد. دوستم سیگار دیگری را روشن کرد و گفت: «چیزی نمونده برسیم … اونجا نمی‌شه کشید… تو هم اگه می‌خوای یکی روشن کن.»سوال را برای خودم تکرار کردم وجواب دادم: «وسوسه‌م نکن … بذار همینجوری بمونه.» قهقه ی بلندی کشید و از پله ها پایین آمدیم. بعد از پشت سر گذاشتن چند کوچه‌ي تاریک، جلو یک آپارتمان قدیمی توقف کردیم و دوستم به در ِ سفید و نیمه باز آپارتمان خیره شد. از پله ها که بالا می رفتیم صدای قدمهایمان شبیه هم نبود. او هر دو پله را با یک قدم می رفت و من روی نُک پاهایم راه می رفتم. به چیزی فکر نمی کردم و تا دم ِدر ِخانه‌ی میزبان، حرکات دوستم را نگاه می کردم. در نیمه باز بود و بوی تند ماهی از داخل خانه به مشام می‌رسید. به چشمهای دوستم نگاهی انداختم و بی اختیار لبخند پیروزمندانه‌ای به هم زدیم.

ترس. این ترس لعنتی به سرعت یک موریانه روی ماهیچه‌ها، عضلات و رگهایم راه می رفت و هربار در نقطه‌ای توقف می‌کرد.تمام وجودم مثل بید نازکی در باد می‌لرزید و صدای تند قلبم را در قفسه‌ی سینه ام احساس می‌کردم. مغزم در جمجمه‌ام تب کرده بود و درد خفیفی در شقیقه‌هایم به این طرف و آن طرف تیر می‌کشید. قدمهایم بلند بود و مطمئن بودم شبیه هیچکسی نیست: «نه من شبیه هیچکسی نیستم» صدای فریادهای دوستم که اسمم را صدا می کرد، در گوشهای سرمابُرده‌ام تکثیر می‌شد و نمی‌توانستم حرکت تند و بلند قدمهایم را آرام کنم. همین‌که به اتوبان رسیدم روی پله‌های پُل عابر نشستم و احساس می‌کردم قدمهای بلندم همچنان در حرکت است. سرمای پله های فلزی از مهره های پشتم بالا رفت و به گردنم رسید. برای یک لحظه‌ی کوتاه آرام گرفتم و به جمله‌ای که روی میز چوبی کافه حک شده بود فکرکردم «انسان نگهبان خوبی برای خودش نیست» دوستم نفس زنان به من رسید و به میله‌ی آهنی پُل تکیه داد. ترس در چشمهای ِ درشتش برق می زد و هنوز کیسه‌ی پلاستیکی در دستش بود. کیسه را به وسط اتوبان پرتاب کرد و با صدای بلند یک تاکسی را متوقف کرد. بدون آنکه حرفی بزنیم در صندلی لم دادم و به جسد آن دخترک بیچاره فکر کردم. می توانستم تمام آنچه را که دیدم در ذهنم بازسازی کنم. رویاهای کثیف، همیشه من را از تجربه‌ی عملیِ کثافت نجات داده بود و به همین دلیل تجسم یک قتل برایم ساده بود. بارها توانسته بودم لذت شکنجه دادن زنها را در ذهنم تجربه کنم ، اما به خوبی می‌دانستم به طور عملی ، چنین کاری از من برنمی آید. دیوارهای چهار طرف اتاق خواب پر بود از لکه‌های خون و چند ماهی ِ کباب شده روی تخت خواب افتاده بود. موهایش را با چاقو بریده بودند و دهانش پر بود از گل و خون . گوش راستش از شدت ضربه‌های آچار به سیاهی می زد و چشمهای روشنش به درز سقف خیره بود. شاید قبل از مرگ دلش می خواست سقف و آن پنکه‌ی سنگین روی سرش خراب شود تا جان کندنش این همه طول نکشد. حالت دستهایش برایم مهم بود اما هر چه به خودم فشار می‌آوردم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دوستم بازویم را فشار داد و در گوشم گفت: «این فقط یه اتفاق بود … باید قوی باشیم.»جوابش را ندادم اما به حرفش فکر کردم. درست بود، ممکن بود چند روز دیگر همزمان با خوردن صبحانه عکس این فاجعه را در صفحه‌ی حوادث می دیدم و بدون هیچ دلهره‌ای دوباره به خوردن صبحانه ادامه می دادم. به دوستم گفتم: «الان کجا می‌ریم». دوستم دستی روی دماغش کشید و گفت «خونه‌ی داداشم».

گرمای شومینه به پشت گردنم رسید و به سختی چشمهایم را باز نگه داشتم. مجموعه‌ای از عکسهای فضایی و نمودارهای عجیب ستاره‌شناسی روی دیوارها را پوشانده بود و چند یادداشت با حروف بزرگ لاتین به در ِ آشپزخانه چسبیده بود. برادر دوستم با یکی از پاهایش در را باز کرد و سه لیوان بزرگ چای را روی میز گذاشت. او موهای بلندش را پشت سرش جمع کرده بود و عینک پنسی به چشم داشت. خیلی زود چای را برداشتم و با تکان سر تشکر کردم، اما او مثل مجسمه خشکش زده بود و از پشت آن عینک که اندازه‌ی چشمهایش را بزرگتر نشان می داد، بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. یاد چشمهای دخترک افتادم و دوباره بوی تند ماهی را در دماغم حس کردم. نفسم به سختی بالا می آمد و معده‌ام سوزش شدیدی داشت. از طرفی دیگر نور ِکم پذیرایی و سکوت سنگین برادر دوستم به شدت آزارم می‌داد و دنبال موضوعی می‌گشتم که این مجسمه را به حرف بیاورد. بی وقفه پرسیدم: «شما به طالع بینی اعتقاد دارین؟». با انگشتش لبه‌ی لیوان چای را نوازش کرد و همچنان به من خیره بود: «به چیزی که شما می شناسید، نه.»احساس کردم به نظرش آدم بی سواد و احمقی آمدم. من همیشه این مشکل را داشته ام و تقریبا در تغییر دادن عقیده‌ی طرف حرفه‌ای هستم. سکوت کردن را ترجیح دادم و به دخترک فکر کردم. شاید الان آدمهای زیادی بالای سرش هستند و زنهای همسایه در مورد عاقبت یک بدکاره صحبت می کنند. دوباره تصویر جسد را مجسم کردم و این باردستهایش یادم آمد. او انگشت‌های درازی داشت و زیر ناخنهای کوتاهش کبود بود. انگار پوتینهای قاتل مثل یک کرم آنها را له کرده بود و تصور چهره ی دخترک در لحظه‌ی ناله کشیدن، دلم را زد. صدای برادر دوستم را شنیدم که می گفت: «صور فلکی پر از رمز و رازهای عجیبیه که به راحتی نمی‌شه درباره‌شون قضاوت کرد. »به او خیره شدم و چیزی نگفتم. او نگاهش را از من برداشت و مانده‌ی چای را یکباره سر کشید. به صندلی تکیه داد و گفت: «فقط استدلالهای نجومی می تونه اتفاقات مبهم زمینی رو توجیه کنه.»جمله را یک بار دیگر برای خودم تکرار کردم و گفتم: «یعنی سرنوشت انسان دست خودش نیست؟ »

با لبخند کوچکی سوالم را تائید کرد و بی‌وقفه گفت: «مسلمه که نیست. شما می دونین که هنوز هم مشخص نیست انسان چطوری به این کره‌ی خاکی اومده؟ داروین برای خودش نموداری کشیده و گفته انسان از اینجا شروع کرد و به اینجا رسید. اما هر کسی تحقیق کنه می فهمه که این نمودار کامل نیست و پُر از مجهولاته. شما شک نکنین که ما رو از کره‌ی دیگری به اینجا آوردن و دوباره یه روزی به همونجا برمی‌گردونن. البته از حرفهای من تعبیر مذهبی نداشته باشین» به من اعتماد کرده بود و با هیجان زیادی صحبت می‌کرد. حرفهایش به نظرم عجیب بود و بهتر بود در شرایط دیگری با او حرف می‌زدم. احساس می‌کردم مثل سربازی هستم که از یک جنگ خونین برگشته و دیدن صحنه‌ی چاقو کشی نمی‌ترساندش. او بی وقفه حرف می زد و من هم با ریتم آرامی سرم را تکان می دادم و حرکت دستهایش را نگاه می‌کردم. صدای باز شدن در حمام را شنیدم و سرم را به سمت راهرو چرخاندم. دوستم حوله‌ی سفیدی به تن کرده بود و موهایش را خشک می‌کرد. اثری از ترس در چشمهایش نبود و مطمئن بودم که به آن اتفاق فکر نمی‌کند. لبخند موذیانه‌ای روی لبش افتاد و به برادرش نگاه می‌کرد: «داداش ما منتظر فروپاشی زمینه. می‌بینی چه فیلسوفیه». از حرفش خنده‌ام گرفت و احساس کردم برادر دوستم را با این کار عصبی کرده ام. او رو به من گفت: «من حرفم رو یک بار دیگه تکرار می‌کنم و شما می تونین در موردش فکر کنید. حرکت زمین به طرف خورشیده و در یک روز استثنایی این حرکت متوقف می شه و زمین به عقب برمی‌گرده…» تلفن زنگ می خورد. او از جایش بلند شد و با دستهایش برگشتن حرکت زمین را نشان داد: «… وقتی این اتفاق افتاد جهت قطبین عوض می‌شه و اون موقع ماهیت اشیاء و انسانها به مفت خدا هم نمی‌ارزه. بدبختانه ماها با اون روز استثنایی فاصله‌ای نداریم.» او گوشی تلفن را برداشت و به سمت اتاق خواب رفت. از همان جا با صدای بلند گفت: «۲۱ دسامبر ۲۰۱۲». دوستم سیگاری روشن کرد و به کنار پنجره رفت. خسته بودم و دیگر نمی‌توانستم پلکهایم را نگه دارم. سوزش معده‌ام بیشتر شده بود و بوی ماهی همچنان دماغم را می‌زد. دلم می‌خواست در ماشین آن پیرمرد لم می‌دادم و در سکوت به چارلی پارکر گوش می‌دادیم. چرا پیرمرد چیزی نگفت؟ اصلا چرا او به من اعتماد کرد ؟ چی در آن روزنامه بود؟ دلم می خواست به ایستگاه مترو برگردم و از آن دختر بپرسم که توجهش را جلب کرده‌ام یا نه؟ . دلم می خواست آن جیب بُر لعنتی را زیر پاهایم لِه کنم. اصلا چرا من باید شبیه یک بازاریاب عصبی در فیلمهای آمریکایی باشم؟. دوستم بازویم را فشار داد و گفت: «برای پنج‌شنبه‌ی آینده یه برنامه می‌ذاریم و جبران می‌کنم»چیزی نگفتم و چشمهایم را بستم. صدای خورد شدن انگشت‌های دخترک زیر آن پوتین‌های سنگین در گوشم بود و خوابم نمی‌گرفت.
شاهو محمودي

تهران آبان ۱۳۸۶